کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
خرداد

«پنج ستاره» اولین ساخته‌ی مهشید افشارزاده در مقام کارگردانی یک فیلم سینمایی است. وی که تاکنون در 22 فیلم سینمایی بازی کرده است، پس از بازی در فیلم «عیار 14» از بازیگری فاصله گرفت و در سی و دومین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر (1392) با فیلم «پنج ستاره» به عرصه سینما بازگشت.

 اولین فیلم افشارزاده هر چند که پیرنگ اصلی خوبی دارد اما در پیرنگ‌های فرعی بسیار ضعیف عمل می‌کند. هدف کارگردان نمایش زندگی یک دختر دانشجو از قشر ضعیف جامعه و مشکلاتی است که در راه درس‌خواندن او به‌وجود می‌آید اما برخی از داستان‌های فرعی ضعیف، فیلم را از یک موقعیت خوب تنزل می‌دهد.

در ابتدای فیلم با نمایشی بسیار تصنعی از دانشگاه و دانشجویانی با سطح دغدغه‌های بعضا خنده‌دار طرف هستیم.  در واقع کارگردان سعی می‌کند با کمی اغراق تفاوت دغدغه‌های دانشجوهای دانشگاه آزاد و یک دانشجوی بی بضاعت را نشان دهد ولی به طور مثال کاراکتر لیلا بلوکات هیچ تاثیری در روند داستان ندارد و یا چیزی که ما از صحنه‌ی اعلام قبولی دانشگاه، سلف سرویس دانشگاه، ثبت‌نام و... می‌بینیم در سطح ابتدایی باقی می‌مانند.

یکی از نقاط ضعف دیگر «پنج ستاره» آن است که ساختار خطی داستان از جذابیت آن کاسته است. اینکه دو سوم فیلم تخمه بشکنیم و پفک بخوریم و یک سوم پایانی هم وقتی باشد که تنقلات‌مان تمام شده باشد و مجبور به دیدن فیلم باشیم، چندان خوشایند نیست. نویسنده و کارگردان با کمی خلاقیت و شروع فیلم از یک کنش غافلگیرکننده و شکست ساختار خطی می‌توانستند اثر به مراتب قوی‌تری را تولید کنند.

از منظری دیگر آنچه که در حال حاضر فروش خوب فیلم را رقم زده است، حضور بازیگران مطرحی چون شهاب حسینی، بهنوش بختیاری، شیرین بینا، بهناز جعفری، سحر قریشی، لیلا بلوکات و... در پوسترها و تبلیغات فیلم است. به عبارت دیگر بار اصلی خود فیلم را هم بازیگران آن به دوش می‌کشند.

فیلم سینمایی پنج ستاره

شاید در نگاه کارگردان هیچ اغراقی در «پنج ستاره» وجود نداشته باشد اما در یک دیدگاه کلی و با توجه به خصلت‌های اصلی زنانه، تقریبا تمام ساخته‌های هنری زنان از اغراقی عجیب و گاه افراطی برخوردار است. کوتاهی این یادداشت مجال آن را نمی‌دهد که حتی به فیلم‌های دو سه سال اخیر نیز بپردازیم اما به طور مثال اغراق‌های فیلم‌هایی چون «هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند» و «زیباتر از زندگی» نیاز به تحلیل و تفسیر جداگانه‌ای دارد. در اولین فیلم افشارزاده نیز با تاکید بیش از حد بر بدبختی و فلاکت زن‌ها طرف هستیم:

ـ اخراج تازه عروس

ـ نمایش شستن و نظافت دست‌شویی در چندین سکانس

ـ مشکلات زن فلج

ـ تحقیر در محیط کار

ـ نمایش خوشحالی‌های پی‌درپی کارگران برای دریافت مثلا 50 هزار تومان پاداش

ـ چندین بار تاکید بر مردن مادر دو نفر از کارگران که مردنی هم در کار نیست!

ـ و...

اما نکته‌ی مهم آن است که با وجود تمرکز بر این مشکلات، روح حاکم بر فضای فیلم ـ خصوصا زندگی شخصی دختر دانشجو ـ امیدوارکننده و با نشاط است و شاید این یکی از نقاط بسیار مثبت «پنج ستاره» باشد.

از نگاهی دیگر نمایش تصنعی حضور «آمیتا باچان» در ایران و ذوق‌زدگی کارگران زن و مردم بسیار به فیلم لطمه می‌زند. آیا امکان استفاده از بازیگری دیدنی در فیلم وجود نداشت؟ آیا نویسنده نیز مثل همین زن‌ها و کارگران هتل عاشق فیلم هندی و آواز هندی بوده است؟

«پنج ستاره» نه تنها فیلم سیاهی نیست بلکه از جهاتی امیدوارکننده و مثبت است. نمایش بسیار خوب روابط بین فرزند و پدر و مادرش جزو نکات مدنظر نویسنده و کارگردان بوده است که اتفاقا در فیلم به خوبی به آن پرداخته می‌شود.

به نظر اولین ساخته‌ی مهشید افشارزاده هر چند که از نقاط ضعیف بسیاری برخوردار است اما نوید سینمایی پرنشاط و به دور از نفرت و سیاه‌نمایی را برای ایشان می‌دهد.


یادداشت اختصاصی برای سینماکات


  • سید مهدی موسوی
۲۴
خرداد

سر و صدایی شبیه دعوای چند نفر از سالن می‌آید و پس از آن مسئول دفتر که انگار بدجور کلافه شده است، بدون اینکه اجازه داده باشم، به داخل اتاق هجوم می‌آورد. می‌گویم هجوم می‌آورد چون تنها نیست و پشت سرش لشگری از نور و هوای خنک بیرون، کل اتاق را پر می‌کنند.

مسئول دفتر که حرف توی دهان بسته‌اش گیر کرده و به «اوممم» تبدیل شده است، نگاهی به در و دیوار اتاق می‌اندازد و خوشحال از این شبیخون ناگهانی می‌گوید: «دکتر! چرا پرده‌ها رو کشیدی؟ کولر چرا خاموشه؟ حالتون خوبه؟» بعد که نگاه گیج من را می‌بیند پرده‌ها را کنار می‌زند و کولر اتاق را روشن می‌کند.

از جسارتش خوشم می‌آید. تنها مسئول دفتری است که در این چند سال این‌قدر با من رک و راست بوده است. شاید هم به خاطر این باشد که سنش تفاوت چندانی با دانشجوهایی که صبح تا شب لنگه‌ی در دفتر را کنده‌اند ندارد.

مسئول دفتر می‌گوید:

ـ با اینکه به آقای شکوهی چند بار گفتم شما گفتید تلفنی رو وصل نکنم اما تا حالا 4 بار تماس گرفته. الانم گفت «جلسه بعدازظهر رو فراموش نکنید، باید امروز حتما مدیرتولید رو جایگزین کنیم». یه آقایی هم به اسم نوروزی اومده برای مصاحبه.

ـ پسره‌ی پر رو! بهش گفتم از تیتر اون دفعه‌شون خوشم نیومده! به این خبرنگاره بگو بره به مدیرعاملشون بگه خودش برای مصاحبه بیاد.

مسئول دفتر سری تکان می‌دهد و بعد می‌گوید:

ـ راستی ساعت 11 با رئیس دانشگاه جلسه دارید، یادتون نره.

از دفتر که بیرون می‌رود، فکر می‌کنم «چرا ناصری می‌خواد خودش رو بازنشسته کنه؟ آخه من مدیرتولید از کجا پیدا کنم؟»

ناصری ده سال از من کوچک‌تر است و تازه پنجاه سالش تمام شده است. آدم شاد و سرزنده‌ای که روحیه‌ی خوبی هم به کارگران می‌دهد. به نظرم از بین این پنج شرکتی که عضو هیات مدیره‌ی آن هستم، بهترین مدیرتولید کارخانه است.

از اتاق بیرون می‌آیم و اولین چیزی که می‌بینم رضایی دانشجوی ترم آخر مکانیک است که مثل همیشه شاد و شنگول جلوی من ایستاده است. پسر زرنگی که توی این سه سال، زیردست شکوهی چهار پروژه‌ی تحقیقاتی برای شرکت انجام داده که همه‌ی آنها به مرحله‌ی تولید رسیده است. هفته‌ی پیش که از کارخانه برمی‌گشتیم با شوخی گفت:

ـ استاد نمیشه بعد از این ترم من همین جا توی کارخونه، تمام وقت کار کنم؟ حاضرم حتی به جای کار تحقیقاتی، پیش کارگرا باشم.

ـ لازم نکرده... بشین برای ارشد بخون. می‌خوای بعد 11 ترم درس‌خوندن کارگری کنی؟!

ـ بابای منم 30 ساله کارگر ساختمونه. شما که می‌دونید برای خرج دانشگاه و کمک به بابام دارم کار می‌کنم.

این را گفت و تا آخر مسیر هیچ کدام‌مان حرفی نزدیم. حالا روبروی من ایستاده است و با همان لبخند همیشگی‌اش رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند و می‌گوید:

ـ یه راهی پیدا کردم که بهره‌وری خط A کارخونه رو 10درصد بالا می‌بره...

وسط حرف‌هایش می‌پرم و می‌گویم:

ـ ساعت 4 بیا باید بریم جایی.

بعد فکر می‌کنم: «یعنی هیات مدیره، رضایی رو که اندازه سن نوه‌شون هست، قبول می‌کنن؟»


  • سید مهدی موسوی
۱۹
خرداد

تلویزیون را  که روشن می‌کنم، روی کانال شبکه‌ی آموزش است؛ برنامه‌ی لبخند تهران. خانمی پشت میز نشسته است و دستهایش را تکان می‌دهد و هرچند لحظه یک بار به مهمان برنامه که رامبد جوان است طعنه‌ایی می‌زند. چهره‌اش را نمی‌شناسم ولی این‌طور زیرنویس شده است: خانم...منتقد سینما و تلویزیون.

چون اهل و عیال هم در این حوزه به فعالیت می‌پردازند، با کنجکاوی و نگاه موشکافانه‌تری بحث را دنبال می‌کنم تا جایی که پس از گذشت تقریبا سه دقیقه از شروع بحث حوصله‌ام به حدی سر رفت که نشستم به خیال‌پردازی:

ـ تو رو خدا نیگاش کن، چارتا مطلب و مقاله راجب طنز خونده داره پشت سرهم تئوری‌های حفظ شده می‌ده به خورد ملت بعنوان طنز! اگه اینجوری می‌شد منتقد شد که من خدای حافظه‌ام و خدای اعتماد به نفس که مطلب رو جوری به خورد ملت بدم که گویی چندین و چند کتاب راجب طنز موقعیت و طنز گفتار و کمدی کلاسیک و عصر جدید نوشتم...

این خیال‌پردازی‌ها ادامه داشت و اینکه از فردا بشویم منتقدسینما فکر بدی هم نیست... سینما که می‌رویم، دو سه خط هم از فیلم می‌نویسیم و طوماری از بدی‌ها را پشت سر هم ردیف می‌کنیم. که چرا در گنجه بازه... چرا دست تو درازه... می‌شود یک نقد جنجالی بیا و ببین...

البته این خیال‌پردازی‌ها لحظه به لحظه بیشتر تشدید می‌شد و حرص اینجانب بیشتر در می‌آمد به سبب طرز تکان دادن دست و سر آن خانم منتقد و چرخش زبانشان در دهان که گویی آنچنان هم نباید بی‌شباهت با صدای خانم‌های بخش اطلاعات پرواز فرودگاه مهرآباد باشد؛ که اگر نه غیر از این باشد کل حرفه‌ی منتقدی ایشان زیر سوال می‌رفت.

در همین فکر و خیال‌ها بودیم که رسیدیم به این سوال که به واقع نقد چیست و منتقد کیست؟ انصاف نیست این‌گونه منتقدین را به نقد بکشیم حتی در خیالمان... و این شد که من و خیالمان شدیم دو طرف این مناظره من بگو... او بگو...

اولین سوال خیالمان این بود که:

ـ اگر راست می‌گویی و این‌جوریا نیست پس چرا منتقدین حتی از فیلم‌های خیلی خوب که اتفاقا توام آنها را خیلی دوست داری می‌توانند آن همه عیب و ایراد دربیاورند و سیاه‌نامه‌ایی بسازند و اساسا چرا منتقدین اینقدر بدبین هستند؟

و من... همان من حقیقی که بعضی‌ها عقیده دارند ـ البته لطف دارند که من حقیقی ما بسیار خوب و منصف است ـ در فکر فرو رفتیم و جواب دادیم:

ـ خب تعریف کردن و تعارف کردن از کاری خیلی آسان است و ما ایرانی‌ها هم که ذاتا حرفه‌ایی هستیم در اغراق و تا دلتان بخواهد می‌توانیم بشینیم و تعریف کنیم ازچیزی، پدیده‌ایی، اتفاقی، مسئولی و فیلمی، آن هم با پیاز داغ فراوان...

نمی‌شود که اسم این را پیشه و شغل گذاشت. پیشه و شغل و هنر سختی می‌خواهد. بخاطر کار سخت به انسان پول می‌دهند و اینجانب بالاخره توانستم خیال‌پردازیمان را مجاب کنم که باید سیاه‌نامه نوشت تا بشود اسمش را شغل و هنر و پیشه گذاشت. چون سیاه‌نامه نوشتن کار سخت‌تری‌ست از تعریف کردن و برای تعریف کردن که کار آسانی‌ست به کسی پول نمی‌دهند. البته نه هر سیاه‌نامه‌ایی. چون سیاه‌نامه‌ایی که هنر و سیاست نداشته باشد دودمان انسان را به باد می‌دهد؛ چه برسد به او پول بدهند و او را هنرمند خطاب کنند.

اینکه آدمیزاده بتواند نقطه ضعف‌های کاری را در کمال ادب و خونسردی بیان کند و طوری بنویسد که هم دل کارگردان را بدست بیاورد و هم دل همکاران منتقدش را، می‌شود هنر. هم بدی‌ها راببیند، هم آنها را طوری عنوان کند که باعث یاس و ناامیدی کارگردان نشود و نیرو محرکه‌ایی باشد که کارهای بعدی را بهتر و دقیق‌تر بسازد. نقد باعث رشد کارگردان باشد، نه به زمین کوبیدن آن. خلاصه نقد اگر منصفانه باشد می‌شود عصای دست کارگردان و دو عدد چشم پشت سر کارگردان که چیزهایی که نادیده باقیمانده راهم ببیند. به شرطی که منصفانه و دلسوزانه باشد.

نقد شیرین‌تر می‌شود به نوش جان آدمیزاده اگر ده خط از بدی‌ها نوشته شد، دو خط هم خوبی و نقاط قوت در آن گفتار ضمیمه شود، دو خط پروپیمان به پروپیمانی ده خط اول. تا بعدا به سبب اعتراضات خانواده و دوستان و صد البته به سبب دل بسیارمهربان منتقد به گفتار ضمیمه نگردد.

 

  • معصومه علوی خواه
۱۷
خرداد

حمید کتری و قوری به دست در را باز می‌کند و می‌گوید: «پاشید یه چایی بخوریم بریم دیگه... جا گیرمون نمیادها!».

در باز است و چند نفر که بالش زیر بغلشان گرفته‌اند، سریع از جلوی اتاق رد می‌شوند. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: «بابا هنوز ده و نیمه، یک ساعت دیگه مونده» بعد به شکم وسط اتاق دراز می‌کشم و سعی می‌کنم توی کتابم غرق شوم که علی مثل نجات غریق‌ها شیرجه می‌زند و کتاب را از دستم می‌قاپد.

فکر می‌کنم «می‌خواد منت‌کشی کنه واسه خاطر دو تا فحشی که داده» بعد بدون اینکه نگاهش کنم لیوان‌ها را درون سینی می‌چینم و چای ریختنم را کش می‌دهم. کش می‌دهم تا خودش کتاب را برگرداند.

یک ساعت قبل وقتی که با حمید مثال‌های فصل سوم الکترومغناطیس را حل می‌کردیم، علی گفت: هر سه تا بازی را می‌بازیم، بهتون قول می‌دم» بعد از روی تخت پایین پرید، پارچ آب را از توی یخچال برداشت و سرکشید. از دهن‌زدن به پارچ بود که عصبانی شدم یا از پیش‌بینی احمقانه‌اش که گفتم: «اوهوی عین آدم آب بخور» بعد بحث‌مان کشید به سرمربی تیم ملی و جام جهانی قبلی و بازیکنان و انگار که ناف فوتبال را با فحش بریده باشند، دعوای ما هم با فحش و فحش‌کاری ختم به خیر شد! و من خدا را شکر کردم که مثل دفعه‌ی پیش کار به کتک‌کاری نرسید.

حمید چایی‌اش را سرمی‌کشد و می‌گوید: «من که دیگه طاقت ندارم» و بعد با اسماعیل که یک لنگه پا دم در ایستاده و پشت سر هم می‌گوید «نمازخونه پر شده، جا نیست» بیرون می‌رود.

با خودم عهد کرده بودم که تا فصل سه را تمام نکرده‌ام، از جایم بلند نشوم اما امروز آن‌قدر استرس داشتم که هنوز فصل سه را نصف هم نکرده‌ام. بی‌خیال وفای به عهد می‌شوم و من هم به سمت سالن چندمنظوره‌ی خوابگاه! که گاهی نمازی هم در آن خوانده می‌شود، می‌دوم.

بچه‌ها کتاب و جزوه به دست جلوی تلویزیون چنبره زده‌اند. من هم بی‌توجه به داد و فریاد «جا نیست دیگه نیا تو» شیرجه می‌زنم و خودم را در دریاچه‌ی کتاب و جزوه و دانشجوهای رنگ و وارنگ سالن غرق می‌کنم.

 بازی یک بر هیچ به نفع تیم مقابل به دقیقه‌ی هفتاد رسیده و حالا تشویق‌ها جای خودش را به فحش به بازیکنان دو تیم داده است. علی از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «من که گفتم می‌بازن» و بعد از سالن بیرون می‌رود. حمید مات و مبهوب به تلویزیون خیره شده و انگشت سبابه‌اش را گاز گرفته است. حسی غریب، نوک انگشت‌های پایم را می‌گیرد و بالا می‌آید. نفس که کم می‌آورم، خودم را به محوطه پرتاب می‌کنم.

مسیر بین بلوک یک تا نمازخانه را چند باری به امید تساوی بازی قدم می‌زنم. حتی اگر گوش‌هایم را بگیرم، باز هم صدای داد و فریاد بچه‌ها از فاصله‌ی صد متری شنیده می‌شود. طاقت شنیدن باخت اولین بازی را ندارم. چشم که باز می‌کنم جلوی کنتورهای برق خوابگاه ایستاده‌ام. برق که می‌رود، در یک چشم به هم زدن از تاریکی محوطه استفاده می‌کنم و خودم را به اتاق می‌رسانم. صدای رادیوی اتاق بغل بین جیغ‌های خوشحالی از تساوی بازی گم می‌شود. سرپرست خوابگاه از دم در سالن فریاد می‌کشد: «خودم دیدم اومدی توی این بلوک!».

 

  • سید مهدی موسوی
۱۳
خرداد

«آدم‌ها» قرار بود نگاه یک نویسنده‌ی دوزاری باشد بر جزء جزء یک شهر؛ شهری که گفتم می‌تواند حتی در یک اتاق دو متری زیر راه‌پله در خیال یک آدم دیوانه شکل بگیرد! دیوانه‌ای که شاید در نگاه دیگران به دیوانه بماند اما در اعماق این اتاق دو متری پادشاهی کند.

اما من نه آن دیوانه‌ی محبوس در اتاق دومتری هستم که بخواهم جنگلی را در اتاقم تصور کنم و نه آن دائم‌السفری که برای نوشتن «آدم‌ها» کاغذ کم بیاورد. آدم‌ها گاهی در داستان‌های امروزم خودشان را لو می‌دهند و گاه از خاطرات 27 سال قبلم بیرون می‌آیند و جایی بدون آنکه حتی خودم هم بدانم! داستان را به نفع خودشان تمام می‌کنند.

چند روز قبل جوجه‌ی یاکریمی (قمری) که روی کولر محل کارم لانه کرده بود، از تخم بیرون آمد. بال و پر درآورد، مثل مادرش قشنگ شد و حالا آماده‌ی پریدن است. یعنی یک جوجه‌ی چند روزه با دل آدم چه می‌کند که حالا دو روز است غصه‌ام گرفته است. غصه‌ام گرفته است که اگر برود چه کار کنم؟ با اینکه مادرش راه به راه برایش غذا می‌آورد، من هم آب و دانه می‌ریزم تا اهلی‌اش کنم. اهلی‌اش کنم که اگر رفت باز هم برگردد، اما به نوازش دست‌هایم عادت نکرده است...

یک راه بیشتر برایم نگذاشته است: قفس!

می‌گویند «عشق» آدم را خودخواه می‌کند. من قبول ندارم. من باید کاری کنم که جوجه یاکریم نرود. بماند. آن‌قدر بماند تا دوستم داشته باشد. تا اگر درِ قفس را هم باز کردم، نرود...

وقتی بین دستانم گرفته بودمش، وقتی که دیگر راه فراری نداشت، جادویم کرد. بله! یک جوجه یاکریم با ضربان قلبش جادویم کرد... قفس قلبم را شکست و همه‌ی یاکریم‌های درونم را آزاد کرد. همه‌ی سوژه‌هایی که بیست و هفت سال اینجا توی قلبم نگهشان داشته بودم که اگر لازم شد! توی داستانی آزادشان کنم...

ای کاش اشک‌های دم مشک می‌گذاشتند تا بقیه‌اش را بگویم اما حیف...

قمری

  • سید مهدی موسوی
۱۰
خرداد

یادداشتی بر فیلم سر به مهر به بهانه‌ی انتشار در شبکه‌ی نمایش خانگی

«سر به مهر» روایت‌گر افکار پریشان دختری خجالتی به نام صبا است که تصمیم می‌گیرد نماز بخواند. این ایده‌ی یک خطی داستان فیلم، قرار است 92 دقیقه مخاطب را با خودش همراه کند اما در عمل «سر به مهر» مخاطب چندانی را جذب نمی‌کند.

 اولین مسئله در مواجهه با این فیلم آن است که نگارنده برخلاف آنچه که در رسانه‌ها از «سر به مهر» به عنوان یک فیلم دینی یاد می‌کنند، معتقد است که اولین ساخته‌ی هادی مقدم‌دوست در مقام کارگردانی یک فیلم سینمایی چندان هم دینی و مرتبط با نماز نیست.

«سر به مهر» بر دو محور کلی زیر شکل می‌گیرد:

اول آنکه صبا دختر تنهایی که تمام افکار روزانه‌اش را با اسم مستعار در وبلاگش می‌نویسد و با دوستان مجازی‌اش مشورت می‌کند، حتی با دیدن این دوستان مجازی در یک قرار وبلاگی، وبلاگ‌نویسی خودش را انکار می‌کند. گویا دنیای مجازی محرم‌تر از یک دنیای واقعی است.

دوم؛ ترس از یک عقیده که این عقیده می‌تواند هر چیزی باشد. فیلم بر روی مسئله‌ی نماز تاکید می‌کند اما تغییر این اعتقاد به هر چیز دیگری ـ حتی مثلا شیطان‌پرستی! ـ خللی به داستان وارد نمی‌کند و این یکی از نقاط ضعف فیلم است.

فیلم سر به مهر

به نظر با توجه به دو محور اصلی فوق، می‌توان «سر به مهر» را تا حدودی یک فیلم روان‌شناسانه دانست. می‌گویم تا حدودی چون ما از شخصیت صبا (لیلا حاتمی) فراتر نمی‌رویم. در فیلم اشاره‌ی چندانی به کنش‌های متقابل با شخصیت اصلی داستان نمی‌شود. یعنی سوال اصلی این است که رابطه‌ی دوستان صبا و خواستگار او با مسئله‌ی نماز چیست؟ آیا این موضوع که صبا قبلا نمازخواندن خواهرش را مسخره می‌کرده است، می‌تواند دلیلی بر خجالت از نمازخواندن باشد؟

مخاطب حتی موضعی منفی نسبت به نماز از خواستگار صبا نمی‌بیند. یعنی به اختلاف دیدگاه‌های این دو نفر فقط در یکی دو سکانس کوچک اشاره می‌شود. درصورتی که افزایش این پیرنگ‌های فرعی نه تنها باعث جذابیت داستان خواهد شد بلکه توجیه بهتری برای کشمکش درونی صبا می‌باشد.

هادی مقدم‌دوست می‌گوید: «آدم‌های خجالتی با این فیلم بهتر ارتباط برقرار می‌کنند. آنها به جای تکلیف به دنبال علت‌یابی و ریشه‌یابی خجالت‌شان هستند».

 حتی اگر این جمله‌ی به ظاهر درست را هم از کارگردان بپذیریم، فیلم برای تماشاگر عام جذابیت چندانی ندارد. ما نود دقیقه دیالوگ‌ها و نریشن‌های صبا را می‌شنویم تا تحول شخصیتی او را درک کنیم. درصورتی که تمرکز روی این موضوع و حذف پیرنگ‌های فرعی، داستان را به شدت دچار مشکل کرده است.

نویسنده برای پیشبرد داستان چشم خودش را بر المان‌های مذهبی می‌بندد. وی قصد دارد یک داستان دینی را به تصویر بکشد اما مخاطب جز نمازخانه فرودگاه و نمازخانه سینما و برج میلاد چیزی را به عنوان نماد مکانی نمی‌بیند. این اشکال نه از آن جهت که بگوییم یک فیلم دینی حتما باید شامل مسجد، روحانی، امامزاده و... باشد ـ که به هیچ وجه این‌ها شاخص‌های یک فیلم دینی نیست ـ بلکه پیشرفت منطقی داستان باید مبتنی بر استفاده از امکانات موجود متناسب با روایت باشد.

سازندگان «سر به مهر» برای گرفتن پروانه‌ی ساخت این فیلم چندین بار به مشکل خورده بودند و دلیل رد این فیلمنامه «ضد نماز بودن آن» عنوان شده بود. جالب است که دیدگاه‌ها در مورد این فیلم دقیقا صد و هشتاد درجه با هم اختلاف دارند. عده‌ای آن را اولین فیلم در مورد نماز می‌دانند (که بدون شک اعتقاد نادرستی است) و عده‌ای آن را توهین به نماز.

آنها که معتقدند «سر به مهر» اولین فیلم در مورد نماز است، پیرنگ اصلی فیلم را نمازخواندن می‌دانند که با این پیش‌فرض، خجالت‌کشیدن از نماز مسئله‌ی اصلی آنها است! در حالی که فیلم مبتنی بر زندگی شخصی یک آدم خجالتی است.

«سر به مهر» هرچند که با دو نگاه کاملاً متفاوتِ ضدنماز بودن و یا تبلیغ دین‌داری قضاوت می‌شود اما اثر متوسطی است که تا حدودی به دو مسئله‌ی خجالت از دین‌داری و وبلاگ‌نویسی می‌پردازد.

 

یادداشت اختصاصی برای سینماکات


  • سید مهدی موسوی
۰۹
خرداد

تورا مرور می کنم

این بار با مکثی طولانی تر

تورا می خوانم

این بار با لبخندی پرمهرتر

تورا  می جویم

این بار باصبری مادرانه تر

تورا تمام می کنم

این بار بابغضی عمیق تر

  • معصومه علوی خواه
۰۷
خرداد

چند ضربه به در می‌خورد و یکی از بچه‌ها می‌گوید: «بسه بابا، می‌دونیم صدات قشنگه». بدجور توی ذوقم می‌خورد. دو دقیقه نگذشته که لامپ حمام هم خاموش می‌شود. لای در را باز می‌کنم و می‌خواهم تلافی بی‌هنری و بی‌سلیقگی آنها را بکنم، اما چیزی نمی‌بینم. چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و می‌گویم:

ـ ای وای... چی شد؟

احسان همین‌طور که توی آشپزخانه با نور مبایلش کابینت‌ها را به هم می‌ریزد، می‌گوید:

ـ حامد این شمع‌ها رو کجا گذاشتی؟

ـ ولش کن احسان. یه کم صبر می‌کنیم، میاد الان. فکر کنم شمع‌ها رو منصور تموم کرده.

همین‌طور که خودم را خشک می‌کنم، می‌گویم:

ـ فقط چهار تا مونده بود. دیشب روشن کرده بودم توی حیاط...

احسان که بدجور کلافه شده است، داد می‌زند «دیوونه‌ی عاشقِ خل و چل!» و بعد چیزی را از آشپزخانه به سمت در حمام پرتاب می‌کند. از صدای شکستنش حدس می‌زنم نمکدان باشد. کورمال کورمال لباس‌هایم را پیدا می‌کنم و می‌پوشم. بیرون که می‌آیم، حسین روی زمین نشسته است:

ـ یه لحظه صبر کن تا خورده‌هاش را جمع کنم... بیا حالا...

هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که جیغم به هوا می‌رود.

ـ خدا خفه‌ات کنه احسان.

احسان پایم را با پارچه می‌بندد و می‌گوید: «فایده نداره بچه‌ها. من سه فصل دیگه دارم. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاد، بریم پارک سر کوچه». حامد که تا الان با نور مبایلش درس می‌خواند می‌گوید: «چِشَم دراومد. اینم که شارژش داره تموم میشه. آره بریم».

فکر می‌کنم: «اگه نتونم این درسو پاس کنم بی‌چاره می‌شم. یه ترم باید اضافه‌تر بمونم». در که باز می‌شود همه یک قدم عقب می‌روند. حسین می‌گوید: «اوه اوه، عجب سوزی میاد» بعد کلاهش را تا روی گوش‌هایش پایین می‌کشد. باد لای شاخه‌های درختان می‌پیچد و زوزه می‌کشد.

این چند ماهی که اینجا را اجاره کرده بودیم، حتی یک بار هم برق نرفته بود. هیچ وقت زندگی آن چیزی نیست که ما فکرش را می‌کنیم. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را به نیمکت پارک تکیه می‌دهم. دبیرستان که بودم، بابا با اینکه همیشه به درس خواندمان ایراد می‌گرفت اما شب‌های امتحان تا صبح کنار ما می‌نشست و کتاب می‌خواند. حتی آن شب هم که برق رفت و از نیامدنش تا صبح مطمئن شد، من و برادرم را تا حرم امام رضا(ع) رساند. ای کاش امامزاده‌ی این شهر هم تا صبح بیدار بود.

اولین قطره‌ی باران که به صورتم می‌خورد، از جا می‌پرم. ساعت سه است. «خدایا این امشب رو به خاطر ما بی‌خیال بارون شو». احسان این را می‌گوید و بعد از جایش بلند می‌شود. پارک بدجور سوت و کور است و به‌جز صدای باد و رعد و برق چیزی شنیده نمی‌شود. ناگهان باد برگه‌های جزوه‌ی حامد را برمی‌دارد و فرار می‌کند. همه دنبال برگه‌ها می‌دویم اما باد از ما سریع‌تر است. گویا دعای مردم از دعای احسان زودتر رسیده که حالا باران هم به جمع ما اضافه شده است.

هنوز نصف برگه‌ها را جمع نکرده‌ایم که حامد می‌گوید «من که صد در صد ده رو می‌گیرم» و بعد برگه‌های جمع شده را کف پارک رها می‌کند و به سمت خانه می‌دود. به خانه که می‌رسیم حامد به پدر و مادر ادیسون فحش می‌دهد و گوشه‌ی اتاق پتو را روی سرش می‌کشد. من با چشم‌های نیمه‌باز دو فصل باقی‌مانده را ورق می‌زنم و به نمره‌ی ده فکر می‌کنم.

 

  • سید مهدی موسوی
۰۵
خرداد

قاری «صدق الله العلی العظیم» را که می‌گوید سعی می‌کنم قدم‌هایم را تندتر کنم. با این فکر که «الانه نماز شروع بشه» پاهایم را سریع‌تر روی زمین می‌کشم.

لیز بودن سنگفرش‌های حرم تند راه رفتن را آن هم با جوراب قدری مشکل می‌کند. شب عید است و حرم شلوغ. گذشتن از لابه‌لای این همه زائر کار آسانی نیست و وقتی دشوارتر می‌شود که متوجه نگاه زائرها می‌شوم که وقتی به من می‌رسند لحظه‌ایی مکث می‌کنند. حتی صدای دل‌هایشان را هم می‌شنوم: «الهی... طفلکی... خدایاشکرت... خدا ایشاللا شفاش بده...»

این نگاه‌ها و این صداها سرعتم را کم نمی‌کند. قدم‌هایم را محکم‌تر و سریع‌تر به روی زمین می‌کشم. تا ثابت کنم، هم به خودم هم به صداها و نگاه‌ها که من از شما هم تندتر می‌روم. دیگر صدای اذان به نیمه رسیده است: «اشهد ان علیا ولی الله»

هنوز تا شبستان راه زیادی مانده است. خیزم را بیشتر می‌کنم و کشیدن پاهایم را برزمین سرعت می‌بخشم. سنگینی کتاب‌های دانشگاه بر روی دوشم انرژی زیادی از من می‌گیرد. می‌خواهم لحظه‌ایی نفس بگیرم و کمی بایستم اما باز صداها و نگاه‌ها به سویم هجوم می‌آورند.

آب دهانم را قورت می‌دهم و بند کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم. باز هم گام‌هایم راسریع‌تر برمی‌دارم... این بار نه برای اثبات خودم به صداها و نگاه‌ها... این بار برای اثبات خودم به خودم با کشیدن سریع پاهایم بر روی زمین گویی می‌دوم. و ناگهان...

تا بیایم بفهمم چه شده است... سیل جمعیت است که به سویم می‌آید و «یا علی» گویان بلندم می‌کنند. لباس‌هایم را مرتب می‌کنند و کیفم را بر روی دوشم می‌گذارند. چه صداها ونگاه‌های گرم و مهربانی...

من اما سرخم با بغضی که تا اشک تنها یک ثانیه فاصله دارد... گریه‌ام را میان بغض سنگینم پنهان می‌کنم... آن‌ها که نمی‌دانند... فدای آن آقایی که وقتی از اسب افتاد صدای «یا علی»‌ایی نشنید...


  • معصومه علوی خواه
۰۳
خرداد

پیش از این اولین تلفن، دور اتاق راه می‌رفتم و بلند بلند فرمول‌ها را با خودم تکرار می‌کردم. قبل از آن، هم‌اتاقی‌هایم لباس پوشیدند و با اینکه یک ساعت به شروع امتحان مانده بود، به دانشگاه رفتند. دور نمی‌دانم چندم اتاق بود که پایم به قوری خورد و ته‌مانده‌های چای روی کتابی که از کتابخانه امانت گرفته بودم پخش شد. مات و مبهوت به کتاب خیره شدم و رد چای را تا روی فرش دنبال کردم.

با اولین زنگ تلفن فکر کردم ساعت‌ها همان جا خشکم زده است و به امتحان نرسیده‌ام. مامان آن طرف خط بود. سعی می‌کرد نگرانی خودش را قایم کند اما از همین جا می‌دیدم که چطور سیم تلفن را دور انگشتانش می‌پیچاند. گفت:

ـ علی تونستی یه دور بخونی؟

ـ تقریبا... الان دارم دوره می‌کنم.

ـ صبحونه خوردی که؟

می‌گویم «آره» و بعد دوباره نگاهم به قوری دمر کف اتاق و سفره‌ی جمع‌نکرده و لیوان‌های نشسته و ظرف‌های نشسته‌ی شب قبل می‌افتد. مامان خداحافظی می‌کند. با اینکه این شش ترم دانشگاه فقط یک درس را افتاده‌ام اما نگرانی مامان تمامی ندارد.

تلفن دوباره زنگ می‌خورد. بچه‌ها می‌گویند «بیا... نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه‌ها». یاد نیم ساعت قبل‌شان می‌افتم که چطور تمرین‌های کتاب را مثل مشاعره با هم مرور می‌کردند و ذره ذره من را در استرس امتحان غرق می‌کردند. دبیرستان که بودم از حفظ کردن درس تاریخ هم متنفر بودم اما دانشجوهای اینجا حتی مسئله‌های فیزیک و ریاضی را هم از حفظ می‌نویسند.

خدا را شکر فاصله‌ی خوابگاه تا دانشکده بیشتر از ده دقیقه نیست. همکلاسی‌هایم دور هم جمع شده‌اند و دوباره همان مشاعره‌ی مسخره‌ی خودشان را راه انداخته‌اند. استرسم چند برابر شده است. به در سالن که نزدیک می‌شوم، صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. جایم را سریع پیدا می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و آیت الکرسی می‌خوانم.

برگه‌ی سوالات را که می‌بینم، کمی آرام می‌شوم. به نظرم امتحان چندان سختی نیست. نیم ساعت نگذشته که نفر کناری‌ام می‌گوید:

ـ جواب سوال دو، 27 می‌شه؟

جوابش را نمی‌دهم و سراغ نفر پشت سر می‌رود. کلاس سوم دبستان تقلب کرده بودم و معلم هم فهمیده بود. فکر کردم حتما این درس را تجدید می‌شوم اما خانم معلم دستی روی سرم کشید و گفت:

ـ تو تا حالا دزدی کردی؟

ـ نه به خدا. خدا دزدا رو دوست نداره.

دلم برای بچگی‌هایم تنگ می‌شود. اینجا تقلب کنی، خبری از دست نوازش استاد نیست. محسن از کنارم رد می‌شود، دست روی سوال دو می‌گذارد و می‌گوید:

ـ دیوونه 27 می‌شه...

سر برمی‌گردانم و نگاهی به سالن می‌اندازم. با اینکه 45 دقیقه بیشتر نگذشته، تقریبا بیشتر بچه‌ها رفته‌اند. احساس می‌کنم سوال دو گردنم را گرفته است. یاد استرس‌های مامان می‌افتم. تا آخر وقت چند بار دیگر امتحان می‌کنم و هر بار جوابم 53/68 می‌شود. مراقب از سر سالن داد می‌زند:

ـ برگه‌ها بالا...

مامان جلوی چشمانم ظاهر می‌شود:

ـ تقلب حرومه. بعدا هم استخدام بشی، حقوقت حرومه، نون حروم بدی بچه‌ات...

سرم را برمی‌گردانم و معلم کلاس سوم را می‌بینم که از دور نزدیک می‌شود. بی‌خیال نوازش دستانش می‌شوم و روی کل جوابم خط می‌کشم و به این امید که جواب آخر 25صدم نمره باشد، می‌نویسم: X=27

بیرون که می‌آیم، سهرابی شاگرد اول کلاس برای بچه‌ها توضیح می‌دهد. استاد برای اولین بار متغیرهای سوال کتاب را تغییر داده است.

 

  • سید مهدی موسوی