کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی‏ها» ثبت شده است

۰۹
فروردين

بابای یک ساعتی

خانم پرستار بعد از شنیدن حرف‌های دوستم می‌گوید: «اینجا کسی رو راه نمی‌دیم، پس اجازه بدید با رئیسم صحبت کنم». گوشی آیفون را که می‌گذارد به دوستم می‌گویم: «بگو براشون کتاب هدیه آوردیم». خانم پرستار این بار خودش جلوی در می‌آید؛ منتظرم بگوید اجازه نداده‌اند یا بهانه‌ی دیگری بیاورد و ما را راه ندهند اما همه چیز برعکس می‌شود، قانون «ملاقات ممنوع» در این عصر جمعه‌ی 7 فروردین ماه برای ما برداشته می‌شود. 

طبقه‌ی اول بچه‌های بزرگ‌تر را نگه می‌دارند. پسرها ما را که می‌بینند، همه جلو می‌آیند، سلام می‌کنند و با ما دست می‌دهند. بزرگ‌ترین‌شان 12 سال بیشتر ندارد. همه‌شان عاشق فوتبال هستند و دو نفر گوشه‌ی سالن PS2 بازی می‌کنند. تنها بازی‌شان فوتبال و مسابقات اتومبیل‌رانی است. همان پرستار بعد از پذیرایی می‌گوید هماهنگ شده که بچه‌های طبقه‌ی بالا را هم ببینید. چیزی که اصلاً انتظارش را نداریم و بعدا هم پرستاران بالا به ما می‌گویند: «فکر کردیم شما از خیرین هستید که این طبقه راه‌تان داده‌اند!». انگار دعوت شده باشیم در این عصر جمعه به یک تجربه‌ی جدید... به یک شوک بزرگ... به یک بغض عمیق...

وارد طبقه‌ی دوم که می‌شویم غیر از چهار پنج نفر از بچه‌ها که مهمانی رفته‌اند، 7 ـ 8 بچه‌ی 3 ـ 4 ساله می‌بینیم. اینجا غیر از دو تا از بچه‌ها بقیه دختر هستند. نازنین وسط اتاق نشسته است و گریه می‌کند. همسر دوستم سریع بغلش می‌کند و برایش لالایی می‌خواند، رویم را برمی‌گردانم تا گریه‌ام نگرفته است. دوستم وسط اتاق می‌نشیند و بچه‌ها روی پایش می‌نشینند و شروع به بازی می‌کنند. هنوز در شوک هستم، مخصوصا وقتی فریده که دختری عقب‌مانده‌ی ذهنی و جسمی است را می‌بینم. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد که من هم قاطی بازی‌شان شوم. برعکس طبقه‌ی پایین اینجا همه از هم سبقت می‌گیرند که با آنها بازی کنیم. اینجا هم کتاب داستان‌ها را می‌گیرند و وقتی سر کتاب‌ها با هم دعوا می‌کنند، تازه متوجه می‌شوم که چرا طبقه پایینی‌ها اول از همه اسم بچه‌ها را پای کتاب‌شان نوشتند. 

پرستار می‌گوید نازنین برای جلب توجه گریه می‌کرده است. بچه‌ها نشسته‌اند و برایشان مغز پسته درمی‌آورم. عسل بهتر از همه با من دوست شده است و توقع دارد فقط با او بازی کنم. کنار خودم می‌نشانمش و با هم داستان می‌خوانیم. بغض راه گلویم را گرفته است و حتی خنده‌ها و بازی‌های کودکانه هم نمی‌تواند غم چهره‌ام را از دیگران مخفی کند. عسل همه‌ی عکس‌های زن کتاب را می‌گوید مامان و وقتی یک مرد می‌بیند می‌گوید: «من مامان می‌شم تو بابا بشو...».

حالا بیشتر بچه‌ها به اتاق خواب‌ها رفته‌اند و با خانم‌ها و پرستار بازی می‌کنند. من هم سراغ نازنین می‌روم و روی تختش می‌نشینم. خودش را لوس می‌کند تا نوازشش کنم. وسط نوازش پاهایش را در سینه جمع می‌کند و سرش را روی پایم می‌گذارد. قلبم از جا کنده می‌شود... نازنین را بلند می‌کنم و غرق بوسه‌اش می‌کنم... عسل حسودی‌اش می‌شود و می‌خواهد من هم بروم روی تخت او بنشینم...

همسرم وقتی برمی‌گردیم می‌گوید اینجا همیشه با خانم‌ها برخورد دارند و مردهای کمتری می‌بینند؛ برای همین است که شما برایشان تازگی خاصی دارید. 

بهمن سال 92 بود که پدر خانمم چند بار تشویقم کرد تا چند داستان برای مخاطب کودک بنویسم، یک جورهایی از تشویق هم بالاتر و در حد یک پیشنهاد همکاری و مشارکت بود. حالا وقتی داستان خواندن عسل چهار ساله را از روی عکس‌های کتاب می‌بینم، دلم آشوب می‌شود؛ من قرار است برای مخاطبی داستان بنویسم که کلمه به کلمه‌ی کتاب ممکن است برای او معنای خاصی داشته باشد. من جای خالی چه چیزی را قرار است برای او پر کنم؟ حتی مخاطب بزرگسال! وقتی قرار می‌گذارم یک رمان بنویسم آیا فکر می‌کنم ممکن است بعضی‌ها با تک تک جملات کتاب من زار زار گریه کنند؟ ممکن است کسی با خواندن اراجیفی که می‌نویسم از همه چیز دل بکند؟ یا ممکن است با کلماتم حس نشاط و امید به او بدهم؟ این سوالات بدجور گریبانم را گرفته است وگرنه این مطلب هم می‌رفت جزو مطالب دنباله‌دار «آدم‌ها» و اینجا جزو «درباره داستان» نمی‌شد.

حالا قرار است ادای روشنفکری دربیاورم و آه و ناله کنم از بی‌کسی این بچه‌ها یا ادای فرهنگی بودن دربیاورم و بگویم برایشان کتاب می‌نویسم؟! کتاب بنویسم که جای خالی چه چیزی را پر کنم؟ گفتم بعضی‌هایشان مهمانی رفته‌اند. بله! فامیل‌ها برده‌اند چند روزی با آنها بازی کنند... وقتی خسته شدند، دوباره برشان گردانند به تنهایی!

به فریده فکر می‌کنم که بقیه میانه‌ی خوبی با او ندارند. به صدای اذانی فکر می‌کنم که وقتی از تلویزیون پخش شد، خیره شده بود و گوش می‌داد. پرستار می‌گفت عاشق صدای اذان است... وقت‌های دیگر را نمی‌دانم اما آن بعدازظهری بچه‌های آنجا به «عموپورنگ» تلویزیون نگاه نمی‌کردند، عموها و خاله‌های واقعی مهمان‌شان بودند... 


  • سید مهدی موسوی
۱۵
آذر

آیا نویسنده سوژه‌اش را می‌شناسد؟

1) اول فکر می‌کنم خانه‌ی جدید هیچ نشانه‌ای از او ندارد و بیرون پر از نشانه‌هایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمی‌دارند و... 

ده روز بیشتر نگذشته اما آن‌قدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب می‌کرد. توی خیابان سر می‌چرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...

یاد دوران دانشگاه می‌افتم که هفته‌ها و گاه ماه‌ها نمی‌دیدمش. توی همین فکر و خیال‌ها ناگهان تصویرش را در تلویزیون می‌بینم؛ با همان لباس‌ها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر می‌کردم پدرها فقط کارخانه‌ی پول‌سازی هستند؟ 

2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمان‌های تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو می‌رفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمان‌های لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آن‌قدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیه‌ی یکی از مهمان‌های تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همان‌طور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقات‌چی می‌خندید و می‌گفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش می‌کردم و زیر لب آیه الکرسی می‌خواندم...

3) به مامان می‌گویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی می‌شود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همین‌طور بوده است. مادر‌ها واسطه‌ی بین بچه‌ها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا می‌کنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچه‌ها وجود داشته است. 

4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسی‌هایم دیسک کمر گرفته و خانه‌نشین شده است. آن‌قدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش می‌رویم. هر بار می‌بینم گوشه‌ای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعله‌ورتر می‌کند.

روز آخر ثبت‌نام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشسته‌ام و همکارم خبر ثبت‌نام هاشمی و مشایی را می‌دهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطه‌ی رساندن این خبر باشم...

آخر مرداد 92 است. به محل کارم که می‌رسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را می‌دهد. استرسم به اندازه‌ی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم می‌آید و لحظه به لحظه آشوب به دلم می‌اندازد. تلفنی می‌توانم با یکی از تصادفی‌ها صحبت کنم. می‌گویم: «اونم خوب می‌شه غصه نخور» و می‌گوید: «از کجا می‌دونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکرده‌ام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام می‌شود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمی‌کنم تا به تهران برسم. گریه می‌کنم وقتی که به تهران می‌رسم. گریه می‌کنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانه‌شان را می‌بینم. زار می‌زنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود. 

تا به حال جایی نگفته‌ام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه می‌کنم؟ برای دوستی که از دست داده‌ام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همه‌ی حس‌ها با هم قاطی می‌شوند. ناگهان دیوانه‌وار می‌خندم...

آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «هم‌کلاسی» من باقی ماند و مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم فراموش شد. بقیه چطور؟ 

5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمی‌تواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمی‌تواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمی‌تواند عاشق‌ها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور می‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها حرف بزنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها عاشق بشوم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها بمیرم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها قهر کنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها...

نویسنده تا کجا می‌تواند سوژه‌هایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمی‌تواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازه‌ی درک خودش می‌تواند به جای آدم‌ها زندگی کند.


  • سید مهدی موسوی
۱۳
خرداد

«آدم‌ها» قرار بود نگاه یک نویسنده‌ی دوزاری باشد بر جزء جزء یک شهر؛ شهری که گفتم می‌تواند حتی در یک اتاق دو متری زیر راه‌پله در خیال یک آدم دیوانه شکل بگیرد! دیوانه‌ای که شاید در نگاه دیگران به دیوانه بماند اما در اعماق این اتاق دو متری پادشاهی کند.

اما من نه آن دیوانه‌ی محبوس در اتاق دومتری هستم که بخواهم جنگلی را در اتاقم تصور کنم و نه آن دائم‌السفری که برای نوشتن «آدم‌ها» کاغذ کم بیاورد. آدم‌ها گاهی در داستان‌های امروزم خودشان را لو می‌دهند و گاه از خاطرات 27 سال قبلم بیرون می‌آیند و جایی بدون آنکه حتی خودم هم بدانم! داستان را به نفع خودشان تمام می‌کنند.

چند روز قبل جوجه‌ی یاکریمی (قمری) که روی کولر محل کارم لانه کرده بود، از تخم بیرون آمد. بال و پر درآورد، مثل مادرش قشنگ شد و حالا آماده‌ی پریدن است. یعنی یک جوجه‌ی چند روزه با دل آدم چه می‌کند که حالا دو روز است غصه‌ام گرفته است. غصه‌ام گرفته است که اگر برود چه کار کنم؟ با اینکه مادرش راه به راه برایش غذا می‌آورد، من هم آب و دانه می‌ریزم تا اهلی‌اش کنم. اهلی‌اش کنم که اگر رفت باز هم برگردد، اما به نوازش دست‌هایم عادت نکرده است...

یک راه بیشتر برایم نگذاشته است: قفس!

می‌گویند «عشق» آدم را خودخواه می‌کند. من قبول ندارم. من باید کاری کنم که جوجه یاکریم نرود. بماند. آن‌قدر بماند تا دوستم داشته باشد. تا اگر درِ قفس را هم باز کردم، نرود...

وقتی بین دستانم گرفته بودمش، وقتی که دیگر راه فراری نداشت، جادویم کرد. بله! یک جوجه یاکریم با ضربان قلبش جادویم کرد... قفس قلبم را شکست و همه‌ی یاکریم‌های درونم را آزاد کرد. همه‌ی سوژه‌هایی که بیست و هفت سال اینجا توی قلبم نگهشان داشته بودم که اگر لازم شد! توی داستانی آزادشان کنم...

ای کاش اشک‌های دم مشک می‌گذاشتند تا بقیه‌اش را بگویم اما حیف...

قمری

  • سید مهدی موسوی
۰۷
دی

پلک‌هایم سنگین شده است که دستی شانه‌هایم را تکان می‌دهد. غلت می‌زنم و با صدای کشداری می‌گویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمی‌دارد و آرام می‌گوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش می‌کشم و تا زیر چانه‌ام بالا می‌آورم «بذار صب بشه پیداش می‌شه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعه‌ای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».

محسن پتو را از رویم برمی‌دارد و پرت می‌کند روی تخت کناری. تا می‌روم حرفی بزنم در آسایشگاه باز می‌شود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی می‌گوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی می‌دهند. از روی تخت پایین می‌پرم و به سمتش می‌روم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرام‌تری می‌گوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»

سعی می‌کنم با پلک‌زدن، مژه‌ای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینی‌اش قرمز شده است نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمی‌ماند و به سمت بخاری می‌رود تا دست‌هایش را گرم کند.

زمستان

از پنجره که نگاهم به بیرون می‌افتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شده‌ام؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم «پسره‌ی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم می‌دارد و شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن می‌افتد می‌پرسم «تو هم نگهبان هستی؟»

محسن با بغض نگاهم می‌کند «باید ساعت 2 می‌رفتم پست را تحویل می‌گرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبت‌های ما کم‌کم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری می‌آیند و دورش حلقه می‌زنند.

افسر نگهبان می‌گوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون می‌رود. یاسر مشتی به بخاری می‌زند و می‌گوید «ارتشی عوضی! غصه‌ی یه آهن‌پاره عتیقه رو می‌خوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباس‌هایم را بیرون می‌آورم «نصیری با کی درد و دل می‌کرد که من دومیش باشم؟».

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سفر

مامان که وسایلم را گوشه اتاق می‌چیند، ابروهایم درهم می‌رود و می‌گویم: «به خدا اونجایی که میریم شهر و آبادی هست، مغازه داره و...»

ابروهایش از هم باز می‌شود و می‌گوید: «سمنانم مگه شهره؟»

می‌گویم: «خب حداقل میوه‌ها را بردار! چند کیلو میوه که در عرض یک ساعت نیست و نابود می‌شن که دیگه ارزش بردن نداره. همون جا می‌خریم خودمون...»

فایده‌ای ندارد. ساک‌ها هر دفعه سنگین و سنگین‌تر می‌شوند. دیگر به ساک‌های سنگین عادت می‌کنم. عادت می‌کنم تا اینکه ناگهان کل زندگی‌ام می‌شود فقط یک کیف دستی که از لباس زیر گرفته تا کتاب‌ها و جزوه‌هایم را درون خودش بلعیده است و منی که 70 ـ 80 روز سمنان می‌ماندم، به یک‌باره هفته‌ای 700 کیلومتر در سفر هستم.

مامان راست می‌گوید؛ همه‌ی آن سبزی و بادمجان و پیاز سرخ‌کرده‌ای که برایم می‌گذاشته است، همه‌ی آن برنج‌ها و شکرها و قندها، برای زنده ماندن در بیابان‌های سمنان بوده است؛ جایی که هیچ پیازداغی به داغی پیازداغ‌های مامان نبوده است و من برای فهمیدن این موضوع، سه سال از عمرم را تلف کرده‌ام.

سال سوم دانشگاه است که به فکر کارکردن و پول‌درآوردن می‌افتم و تنها پیشنهاد کاری مناسب هم تهران است. یادم نمی‌آید اولین داستانی که نوشتم چه زمانی بود اما قطعاً شروع جدی داستان‌نویسی من از همان سفرها بوده است. هنوز یادم نرفته است که چیزی که بیشتر از آن ساک‌های سنگین من را آزار می‌داد، سوال‌های مسخره و حرف‌زدن‌های کسالت‌بار همسفران اجباری من در اتوبوس بوده است اما کم‌کم وضع به کلی تغییر می‌کند.

یعنی «داستان‌نویسی» من را از گوشه تنهایی‌ها و یادداشت‌های شخصی‌ام جدا کرده است؟ استاد می‌گفت ما داستان‌نویس‌ها آدم‌های فضولی نیستیم، فقط کمی در جزئیات اطرافمان دقیق می‌شویم و من می‌گویم: «گاه ساعت‌ها به اطرافیانمان فکر می‌کنیم؛ به دردهایشان، به شادی‌هایشان و به دوست‌داشتن‌هایشان».

سفرهای هفتگی که شروع می‌شود، دیگر از گپ‌زدن با همسفران کوپه قطار یا مسافر صندلی کناری‌ام در اتوبوس خسته نمی‌شوم. گاه دانشجوهای ورودی جدیدی را می‌بینم که تنها دغدغه‌شان چطور لباس‌پوشیدن و حرف‌زدن با همکلاسی‌های جنس مخالف‌شان در دانشگاه است. سفرها که شروع می‌شود، داستان‌ها رنگ و روی دیگری می‌گیرند، داستان‌ها بوی زندگی واقعی را می‌گیرند، داستان‌ها دیگر آن داستان‌های لوس سریال‌های تلویزیونی نیست. سفرها که شروع می‌شود کم‌کم حس «مردشدن» را درک می‌کنم؛ وقتی که خستگی بعدازظهر مسافران مترو را می‌بینم، وقتی که خواب‌آلودگی مسافران صبح را هنگامی که سرشان روی شانه‌های من می‌افتد، درک می‌کنم. سفرها که شروع می‌شود، خیلی از داستان‌ها تکراری می‌شوند.

یک ماهی بود که دوست داشتم دوباره سمنان را ببینم. بلیط قطار را که گرفتم، ترس به جانم افتاد. حس عجیب یک برگشتن ناگهانی. بالاخره جرات کردم تا دوباره سوار قطار سمنان بشوم. قطاری که مقصدش مشهد بود و من مثل تمام آن سفرهایی که ساعت 9 شب سوار اتوبوس مشهد می‌شدم و به امید اینکه خواب بمانم تا سمنان را رد کنم، دوست داشتم این بار با چشم باز سمنان را رد کنم. رد کردنی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد، مثل تمام آن ماه رمضان‌هایی که با خنده می‌گفتیم ای کاش یک بار یادمان برود و یک دل سیر غذا بخوریم و هیچ وقت...

یک بار از رضا امیرخانی در مورد ضعف‌های داستان‌نویسی‌ام پرسیدم و او در آن چند ساعتی که با هم همسفر شده بودیم آن‌قدر از سفرها و خاطره‌هایش گفت که ایمان پیدا کردم که هیچ داستان خوبی پشت میز تحریر نویسنده اتفاق نمی‌افتد و هیچ داستان خوبی بدون تعامل با آدم‌ها خلق نخواهد شد. «تنهایی» بزرگ‌ترین قاتل نویسنده‌های موفق است، زمانی که در عدم تعامل با آدم‌ها، کم‌کم دایره واژگانشان هم محدود و محدودتر می‌شود.

همسفران این دفعه‌ی کوپه قطار از همان دانشجوهای بی‌دغدغه سال اولی هستند و همسفران کوپه‌ی کناری، دخترهای سال اولی که سر و صدا و خنده‌هایشان کل واگن را پر کرده است. بین این همه سر و صدا، یادداشتم نیمه‌کاره مانده است. وسایلم را جمع می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و صدای* حامد زمانی را زیاد می‌کنم. آخرین باری که سمنان آمدم چند سال پیش بود؟ اگر این آخرین سفرم به سمنان باشد چی؟ هنوز هم دوست دارم که با همسفرانم هم‌کلام بشوم؟ این ورودی‌های جدید چند سال برای بزرگ‌شدن زمان لازم دارند؟

هیچ کس نمی‌دانست این سفر فقط برای دیدن یک دوست قدیمی است. دیداری که کمتر از یک ساعت طول می‌کشد... «محمدرضا اخلاقی» چقدر تغییر کرده است؟ خنده‌ام می‌گیرد. از آخرین باری که دیده بودمش 10 کیلو چاق‌تر شده است و من در این مدت 10 کیلو لاغرتر... احساس می‌کنم مسیر برگشت طولانی‌تر شده است... صدای حامد زمانی بالا و پایین می‌رود، پلک‌هایم سنگین می‌شود اما خوابیدن فایده‌ای ندارد، آخر این مسیر ترمینال جنوب است...


* آهنگ «آخرین قدم» با صدای حامد زمانی


  • سید مهدی موسوی
۰۶
مهر

ناخودآگاه یک نویسنده

1) از کوچه پس کوچه‌ها می‌روم که مثلاً میان‌بر زده باشم اما خودم هم می‌دانم که سال‌هاست از خیابان شلوغ و موتورسوارهای دیوانه و اتوبوس‌های خط واحد می‌ترسم. اصلاً ترس چرا؟! چه لزومی دارد بین این همه سواری زردرنگ با آن راننده‌های سمج و بی‌حواسشان رکاب بزنی، وقتی که کوچه‌هایی پر از خاطره در انتظارت نشسته‌اند؟!

پیامک داده بود بیا 23 ذی‌القعده برویم مشهد و من بدون هیچ حرف و حدیث و سوالی گفتم: «چشم». 23 ذی‌القعده که نزدیک شد، هر کاری کردم رفتنم جور نشد. حالا توی کوچه پس کوچه‌های منتهی به حرم، نوشته‌ی روی دیوار یکهو من را هوایی می‌کند: «به سمت حرم مطهر». چرا مشهد امسالم جور نشد؟

جلوتر که می‌آیم و به گذرخان* می‌رسم دیگر پاهایم سست می‌شوند و از روی دوچرخه پایین می‌آیم. تمام بازارچه پر از زائر است. زائرهای عراقی که این‌قدر تعدادشان زیاد است که تک و توک ایرانی‌های توی بازارچه هم برای فروختن اجناسشان به زبان عربی حرف می‌زنند و گوشه خیابان یکی از همان سواری‌های زرد رنگ داد می‌زند: «سیاره موجود». دیگر بغضم امان نمی‌دهد. حالا نجف و کربلا هم آمده‌اند قم...

2) توی این یک هفته چند نفر آمده‌اند پیش من و از فیلم «دهلیز» انتقاد کرده‌اند؛ «این‌قدرها هم که می‌گن جالب نیست»، «اصلاً خوشم نیومد، چی بود؟! توی 20 دقیقه می‌شد جمعش کرد»، «الکی گنده‌اش کردن»، «مزخرف بود!»، «تله فیلم بود!»، «...». حرف‌هایشان برایم اهمیتی ندارند. یاد نقدهایی می‌افتم که نویسنده‌هایشان عاشق این فیلم شده‌اند؛ یاد مسعود فراستی که فقط همین فیلم را بهترین فیلم جشنواره سال پیش می‌دانست. به یک حس مشترک فکر می‌کنم. این‌ها هم موقع دیدن فیلم گریه کرده‌اند؟ این‌ها هم تا مدت‌ها وقتی به «دهلیز» فکر می‌کرده‌اند، بغض‌شان می‌گرفته است؟

3) تصویری که از یک حادثه ناگهانی، یک خبر غافلگیرکننده، یک شوک عصبی وحشتناک و... در ذهن انسان می‌ماند، ممکن است حتی با فراموش کردن اصل آن واقعه تا ده‌ها سال بعد همچنان یک حس ویژه باقی بماند. حتما شما نیز تصاویر مبهی از دوران کودکی خودتان داشته‌اید. این تصاویر مبهم گاه علاقه و تنفر از یک ماجرای فعلی را برای ما به ارمغان می‌آورد. علاقه یا تنفری که به راحتی نمی‌توانیم علت آن را پیدا کنیم.

دیروز بعد از 10 سال به دبیرستان امام صادق(ع) قم رفتم. با اینکه دو سال بیشتر در این مدرسه نبودم اما تک‌تک آجرها، درختان، زمین چمن، نرده‌های پشت پنجره‌ی کلاس‌ها و حتی جدول‌های کنار باغچه‌ها در ذهنم جان گرفتند و تک تک خاطرات ریز و درشت دبیرستان را برایم زنده کردند. یعنی این همه همکلاسی ریز و درشت کجا هستند؟ داستان زندگی این آدم‌ها به کجا رسیده است؟ همشهری داستان مهرماه را برمی‌دارم و یک بار دیگر عکس‌های قدیمی مدارس زمان قاجار و پهلوی را می‌بینم. یعنی کسی از این آدم‌ها مانده است؟

چشم‌هایم را می‌بندم و صدای شهرام شکوهی** را زیاد می‌کنم. فایده‌ای ندارد؛ ذهن نویسندگی‌ام تصاویر مبهمی را کنار داستان‌های نوشته و نانوشته‌ام می‌گذارد، اما تصاویر جان نمی‌گیرند. به منتقدها و مخاطب‌های بی‌چاره‌ای فکر می‌کنم که بعدها می‌خواهند از بین داستان‌هایم به تفسیرهای فرامتنی عاشقانه برسند. خنده‌ام می‌گیرد...

4) قبل‌ترها گفته بودم ما می‌توانیم هر برداشت فرامتنی که دلمان می‌خواهد از یک فیلم یا یک داستان داشته باشیم اما مجاز نیستیم این برداشت‌های فرامتنی را که ممکن است اشتباه و براساس تصورات ذهنی و پیش‌فرض‌های ذهنی خودمان است منتشر و به یک فیلم یا داستان منتسب کنیم. برداشت‌های شخصی از یک اثر ممکن است با توجه به زمینه‌های ذهنی خود مخاطب باشد. مگر ما می‌توانیم 100 درصد منظور یک نویسنده را متوجه بشویم؟


* بازارچه‌ای قدیمی در قم، کنار حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)

** آهنگ اسیر عشق با صدای شهرام شکوهی


  • سید مهدی موسوی
۰۲
شهریور

نمی تونم باور کنم...


خود را به خلوتی رساند خورشید

از داغ، دلش را بتکاند خورشید

گفتیم غروب کرده اما انگار

رفته‏ست نماز شب بخواند خورشید

ـ میلاد عرفانپور


دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چک‏چک، چک‏چک، چه‏کار با پنجره داشت؟!

ـ قیصر امین‏پور


لمس معجزه خدا

دست‏های تو بود

که مدت‏هاست

گلوی مرا می‏فشارد

وقتی

شعر خاک را زمزمه می‏کنی

ـ سید مهدی موسوی


گفت هفتاد مرتبه حمد شفا بخوانید، خواندم... اما... چرا سوره توحید بر زبانم می آمد؟!

انا لله و انا الیه راجعون

معین رئیسی

  • سید مهدی موسوی
۱۵
مرداد

لمس معجزه خدا

دست‏های تو بود

که مدت‏هاست

گلوی مرا می‏فشارد

وقتی

شعر خاک را زمزمه می‌کنی

1392/05/14

معجزه

  • سید مهدی موسوی
۰۲
ارديبهشت

«قیصر امین‌پور» را 8 آبان 86 شناختم؛ همان‌طور که «عمران صلاحی» را در 11 مهر 85 یا این اواخر، «خلیل عمرانی» را در آذر 91. این «شناختن» با آن شناختنی که مثلاً اسم قیصر را در کتاب‌ها و مجلات کودکی دیده باشم یا شعرش را از زبان مجریان تلویزیون شنیده باشم، از زمین تا آسمان فرق می‌کند.

اصلاً برای «من» یا «تو»ی خواننده چه فرقی می‌کند اگر بدانیم 2 اردیبهشت ماه سالروز تولد قیصر بوده است یا اینکه این شاعر دردمند در گتوند خوزستان به دنیا آمده یا زن و فرزندانش چه کسانی هستند؟! و این آخری البته فقط به درد مجلات زرد می‌خورد و بس...

برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم چرا قیصر «دامپزشکی» دانشگاه تهران را بعد از یک سال رها کرد و به سراغ «علوم اجتماعی»ای رفت که آن را هم نیمه‌کاره بوسید و به کناری گذاشت و چرا اصلاً دکترای ادبیات گرفت؟! آن هم با پایان‌نامه‌ای چون «سنت و نوآوری در شعر معاصر».

امین‌پور خودش در مورد این پایان‌نامه می‌گوید: «دشواری کار آنجا بود که چون من به نسلی آرمان‌گرا تعلق دارم و کار ادبی و خلاق را برای خود انجام می‌دهم، شعری که دلم می‌خواهد می‌نویسم و هیچ کس هم در آن دخالت ندارد، فکر کردم در کار تحقیقی هم می‌شود، این‌گونه بود؛ اما چنین نبود.» او ادامه می‌دهد: «به هر حال من، آدمی دوزیست بودم. هم در مطبوعات هستم و هم در دانشگاه. دانشگاه از من توقعی داشت و لابد انتظار داشت از چشم‌انداز سنت، نوآوری را بررسی کنم و دوستان مطبوعات بر عکس. بین این دو دیدگاه سرگردان بودن مشکل کار من بود و موقعی این مسأله حل شد که تصمیم گرفتم یک چشم سوم برگزینم و به قول گادامر یک جور فاصله‌گرایی».

برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم «گتوند» منطقه‌ای در محدوده‌ی دزفول است و آیا «جنگ»ی که ما در دل شعرهای جوانی‌اش می‌بینیم به خاطر احساس علاقه به محل زندگی کودکی و نوجوانی‌اش (از سال 1338 تا 1357) بوده است؟ یا اینکه «درد»ها، «عاشقانه»ها و دغدغه‌های یک شاعر بسیار فراتر از آن چیزی است که ما به ظاهر می‌بینیم؟

برای شاعری که می‌گوید: «درد نام دیگر من است» باید شعرهایش، کتاب‌هایش و یادداشت‌هایش را خواند تا فهمید که واقعاً «درد» چیست؟ حالا بماند که دردی بزرگ پس از یک سانحه، همراه دائمی او شد. «درد»ی که هر از گاهی او را روانه بیمارستان می‌کرد و دوستان را در التهاب و ترس میانداخت که مبادا...

در برگریزِ درد، لگدکوب میشوی

سروی، ولی تکیدهتر از چوب میشوی

با گیسوان سربی و آن چهرهی صبور،

داری شبیه حضرت ایوب میشوی

قانونِ عشق سوختن است و به قدرِ درد،

محبوبِ آستانهی محبوب میشوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است

من خواب دیدهام... به خدا خوب میشوی!

قیصر را باید در شعرهایش پیدا کرد، همان‌طور که آوینی را باید از کتاب‌ها و مستندهایش شناخت و در این شناختن‌ها، گاه چه جملاتی به کمک ما می‌آیند. مثل جملاتی که رهبر عزیزمان پس از شنیدن خبر درگذشت ایشان فرمودند: «با اندوه و دریغ، خبر تلخ درگذشت شاعر فرزانه‌ انقلاب، دکتر قیصر امین‌پور را دریافت کردم. از دست دادن او برای اینجانب و برای همه‌ اصحاب شعر و ادب، خسارت بار است. او شاعری خلاق و برجسته بود و همچنان به سمت قله‌های این هنر بزرگ پیش می‌رفت.»

قیصر امین‌پور کتابی دارد با نام «بی‌بال پریدن» که تلفیقی جذاب از شعر و نثر است. اولین متن این کتاب با همین نام در سال 1368 نوشته شده است. بگذارید امروز و در سالروز تولد قیصر شعر ایران که خودش می‌گوید: «دیدم که نام کوچکم دیگر/ چندان بزرگ و هیبت‌آور نیست» این متن را با هم مرور کنیم:

  • سید مهدی موسوی
۲۴
فروردين

تربت نوشته بود:«و من اگر من را می‌شناخت، در ظلمات ِ سیاهی‌های دنیا، دربه در  ِ یتیمی نمی‌شد!

من اگر من را می‌شناخت، یادش می‌ماند اصلش را، نصبش را، بزرگی‌اش را و هزار باره کرامت ِ خداداداه‌اش را به خفّت ِ اطاعت ِ ابلیس نمی‌داد!

من اگر من را می‌شناخت، لذت ِ لبخند ِ حضرت ِ صاحب را به لذّات پست ِشهوانی نمی‌داد آن هم به بهای رنجش قلب ِ نازنین ِ امام خوبی‌ها...

اینجا اما من فقط باید قلم را منور به نور شریف اهالی حضرت ِ کسا کنم تا وقت‌هایی که حال ِ دلم ناخوب است با پرسه زدن‌های میان این سیاهه‌های دلتنگی؛ یادم باشد که چه و که باید باشم!

و من آموخته‌ام در دریای دنیای طوفانی امروز، تنها کشتی نجاتی که اسرع است و اوسع، دامان ِ توسل به حضرت ارباب است

من اما نیت کرده‌ام تا در حیاط خلوت ِ تربت؛ وضوی محبتی بسازم با واژه‌ها، تا آن‌قدر بر تربت ِ یادشان سجده‌ی عشق کنم تا به نظرة رحیمه‌ای که مشمول واژه‌ای از این سیاهه‌ها شود؛ شاید مرا نیز تربت کنند...»

و من باید چه بگویم؟! فکر کنم... فکر کنم تا شاید بتوانم شعری، متنی، دل‌نوشته‌ای و شاید یادداشتی برای مادرم بنویسم... و این مورد آخر را چه با خوش خیالی می‌توانم بگویم: یادداشت!

و من چه می فهمم مادرانه یعنی چه؟ منی که هنوز «من» را نشناخته است... منی که هزار بار درباره وبلاگ «تربت» را خوانده باشد و باز هم هر بار که می آید، بگوید about me یعنی چه؟ منی که برای گوش دادن ساز غربت «می‌مانی یا میروی» به وبلاگ تربت برود... منی که می‌گوید: «سال‌هاست که دستت را رها کرده‌ام/ سری به امور گمشدگان بزنی...» اما این جمله را می‌گوید و از امور گمشدگان فرار می‌کند...


مادر

هر روز به امور گمشدگان سر می‌زد... اما کودک را نمی‌یافت...

آیا می‌شود مادری کودک بازیگوشش را نبخشد؟!

فاطمیه

 

  • سید مهدی موسوی