کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

۱۶
بهمن

این داستان: عشق شیشه‌ای

سر کلاس خیلی شلوغ بود، از خنده‌های بلند بلند گرفته تا سر به سر گذاشتن بچه‌ها و اساتید و ... هزار تا کار جور واجور، روز سه‌شنبه بود... از در که آمد داخل همه ساکت شدند، اما یکدفعه زدند زیر خنده... آرش یک دست کت و شلوار سورمه‌ای پوشیده بود و یک کیف سامسونت بزرگ دستش گرفته بود، با حالت جدی وارد کلاس شد و بدون توجه به خنده‌ی بچه‌ها، سر جایش نشست، حتی استاد هم که وارد کلاس شد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از روی تمسخر متلکی به آرش انداخت.

آرش تقریبا از همه‌ی بچه‌های کلاس بزرگ‌تر بود، تقریبا هر سال دبیرستان را دو بار خوانده بود... برای خودش اعجوبه‌ای بود... خنگ نبود، اما سر و گوشش زیاد می‌جنبید و به فکر درس و دانشگاه نبود، بابای مایه‌داری هم نداشت که بگوییم پشتش به جایی گرم است، هنوز 2 ماه هم از ورودی بودن ما نگذشته بود، آن ساعت تمام شد، بعد کلاس رفتم پیشش، گفت یک فکر تازه کردم، پیش خودم گفتم دیگه چه خوابی برای ما دیده است، خدا بخیر بگذراند؛ گفت که از مسخره بازی خسته شده است، می‌خواهد یک مقدار سر به راه باشد، خنده‌ام گرفته بود، آن روز حالش را نفهمیدم، نمی‌دانم سرش به جایی خرده بود یا غذای ناجوری خرده بود یا ...

  • سید مهدی موسوی
۱۲
بهمن

دوپس... دوپس... دوپس... دوپس دوپس

کریم پسر آقا مصطفی هفته‌ی پیش خونه‌ی ما بود، نامرد عجب ماشینی خریده بود، دمش گرم، می‌گفت شغل نون و آبداری پیدا کرده و وضعش توپ توپ شده. باباش بساز و بفروش بود و همین که کریم از سربازی برگشت –درس درست و حسابی که نخونده بود- سریع دستش را جایی بند کرد و بزنم به تخته رفیق شلوغ و دردسرساز دوران کودکی ما را سر به راه کرد. داش کریم ما که 2 سالی مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد،‌ له‌له زده بود برای یک جرعه آب دریا. منم که دیدم به این راحتی‌ها نمی‌شود از دست کریم خلاص شد قبول کردم که روز جمعه از صبح تا شب با کریم آقا دو نفری و مجردی برویم گردش. خانه‌ی ما 10-15 کیلومتری بیشتر با دریا فاصله ندارد، اما قبل از اینکه برویم آنجا یک گردش 2-3 ساعته توی جاده‌های اطراف داشتیم، از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد... درسته که ما بخاطر رفیقمون زدیم بیرون و خواستیم از تنهایی درش بیاوریم، اما زیاد بدمان نمی‌آمد که یک دوری هم با ماشین مدل بالای رفیقمون بزنیم. جای شما خالی هر چی توی این دو سه سال آهنگ گوش کرده بودیم،‌ همه را توی این 2-3 ساعت گوش کردیم، اون هم با صدای گوش خراشی که دیگه خودمان هم کم آوردیم، البته بعد از اینکه پلیس یک جریمه‌ی تپل برای سرعت و صدای بلند ضبط ماشین و حرکت مارپیچ و هزار تا خلاف دیگه برای ما بریده بود،‌ تازه به خودمان آمدیم که ای دل غافل،‌ بابا نه من این کاره هستم نه کریم آقا. فکر کنم حسابی جو گیر شده بودیم. بعد از اینکه پلیس رفت،‌ کریم رو کرد به من و گفت:

الیاس!

جانم...

الیاس!!

جونم...

الیاس!!

درد... کوفت... با این رانندگیت... الیاس الیاس...

حالا چرا می‌زنی بابا... گفتیم یک روز جمعه‌ای حالش را ببریم... توی سربازی نه می‌گذارند آدم آهنگ گوش کند، نه رانندگی کند، نه دریا برود... نه...

خوب دیگه بابا، حالا توجیه نکن،‌ اگر این کارها را نمی‌کردند که تو همان کریم بی‌دست و پای خودمان بودی! یادته توی مدرسه...

ول کن دیگه الیاس... روز جمعه‌مان را خراب نکن... برویم دریا؟!

بزن برویم، که دلم لک زده برای یک قلپ آب شور!

آن روز به خوبی و خوشی تمام شد، مخصوصا جوجه کبابی که ظهر توی آن سرمای پاییزی خوردیم... خدا را شکر آن روز دریا ساکت و آرام بود، سکوت و آرامشی که پس از طوفان چند روز قبل پدید آمده بود، البته شاید آرامش قبل از طوفان بود... بگذریم، قرار بود شنبه صبح بروم دانشگاه که برنامه‌ی شب‌نشینی با رفقا را بهم زدیم و شب زود برگشتیم خانه. بعد از ظهر یکشنبه بود و من در حال رفتن به کلاس. یاد خاطره‌ی روز جمعه افتادم، احساس کردم خاطره نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، حال معنوی خوبی به من دست داده بود، احساس کردم روحم به پرواز درآمده است و به دو روز قبل برگشته است، فضا آکنده به صدا و عطر آن روز شده بود...

(تق) کلاس داری الیاس؟!

چه خبرته بابا... نمی‌گذارید آدم 2 دقیقه تو حال خودش باشه، چرا پس‌گردنی می‌زنی؟!

برو بابا... ضد حال...

در حال دور شدن از من بود که دیدم صدای آهنگ هم دور می‌شود... ای دل غافل ... ای کاش قانونی داشتیم که همین اتومبیل‌های دوپا را هم جریمه می‌کرد، آینه بغل آدم را که می‌شکنند و فرار می‌کنند، ضبطشان هم بلند است... یک جریمه‌ی تپل بشوند که دلمان خنک بشود... چه شود...

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آذر

عاشق‌های عجول نخوانند...

 

این مطلب مخصوص سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) .. یک وقت فکر نکنی ما عاشق شدیم و ... نه بابا ما را چه به عاشقی ... دیروز انجمن اسلامی برنامه‌ای داشت با نام «ازدواج با طعم بادام زمینی»، امروز هم برنامه‌ی جشن سالروز ازدواج، گفتیم ما هم از قافله عقب نمانیم و مطلبی هر چند کوچک از خودمان در وکنیم، حالا یکسری نظر می‌دهند که ای بابا این که عشقی نیست و سیاسیه، یه عده هم حتما به عاشق بودن ما شهادت می‌دهند، هر چه می‌‌خواهد دل تنگت بگو! کو گوش شنوا! بستگی داره شما از چه زاویه‌ای این مطلب را بخوانی، بشینی بخوانی، ایستاده بخوانی، از پشت عینک... بدون عینک... از روی مانیتور LCD یا مانیتور درپیت 14 اینچ صفحه گرد و ... سرت را درد نیاورم ... این مطلب را می‌نوسم واسه‌ی همه‌ی جوون‌هایی که صبر دارند، نه مثل یکی از دوستان دوران دبیرستان ما که به خاطر یه کم عقب و جلو شدن عشق و عاشقی مشکل روانی گرفت و بعد ... این مطلب تقدیم به همه‌ی جوون‌ها ... پیرها ... کودکان ... نونهالان... نمایندگان مجلس ... شهرداران ... رئیس جمهورها ... ننه‌ها ... باباها ... عجب تقدم و تاخری توی اسم‌ها! ولش کن این مطلب برای همه‌ی رفقا ...  برای  اونایی که مثل من صبر کردند....

 

می‌گفتند لوله‌های آب کوچه‌ی ما نشتی دارد، کوچه را کندند، با بیل‌هایی مکانیکی، با صدایی گوش خراش و سهمگین، لوله‌ها سالم بودند، این را از همان روز اول می‌دانستم اما هیچ مهندسی حرف من را باور نکرد، هر چه گفتم آب جمع شده در کوچه از باران دیشب است، هیچ کس حرف من را باور نکرد، کوچه را کندند، اما آنچه لوله‌های آب را سوراخ کرد، بیل‌های مکانیکی بودند و بس. اگر کوچه را آسفالت می‌کردند مشکلی نبود، اما گل و لای پس از هر باران شبانه، رفت و آمد را سخت‌تر می‌کرد، تا اینکه یک روز 40 کارگر با کامیون‌هایی از آسفالت و غلتک‌هایی بزرگ آمدند، کوچه را یک ساعته آسفالت کردند، آن قدر تمیز و صاف که حتی بچه‌های پولدار بالای شهر هم برای اسکیت به کوچه‌ی ما می‌آمدند، به یک روز نکشید که گفتند می‌خواهند سیم‌های برق روی تیر چراغ برق را به زیر زمین بفرستند؛ به خیال خودشان کوچه زیباتر می‌شد، اما نمی‌دانستند که با این کار دیگر هیچ گنجشک و مرغ عشقی به کوچه‌ی ما نخواهد آمد، تا صبح زود ما را از خواب بیدار کند، پرندگانی که در سرمای هولناک زمستان هم با بال‌هایی پف کرده به سراغ ما می‌آمدند و روی سیم‌های برق می‌نشستند. شب‌های کوچه‌ی ما هفته‌ها خاموش و ترسناک بود، باز هم آن 40 کارگر مهربان آمدند و کوچه را آسفالت کردند. باز هم به یک روز نکشید... می‌گفتند فاضلاب خانه‌ها به سفره‌های آب زیرزمینی رسیده و هی بگی نگی خراب کاری‌ها به بار آورده، این بار نه تنها وسط کوچه را کندند، حتی انشعاباتی هم به خانه‌ها کشیدند... چشمتان روز بد نبیند، دیگر برای رفت و آمد باید ... خودتان حدس بزنید وقتی ننه اشرف برای خریدن سبزی قرار بود به سر کوچه برود چه مکافاتی را باید تحمل می‌کرد، بنده‌ی خدا جز ذکر و صلوات چیزی به زبان نمی‌آورد، یا لیلا دختر زهرا خانم، وقتی برای خاله‌بازی به خونه‌ی همسایه می‌رفت لباسش خاکی و کثیف می‌شد، دختر دوست داشتنیِ این لیلا، هنوز به روباه می‌گوید یوباه، زبونش کمی می‌گیرد. این دفعه فکر می‌کنم همه‌ی اهالی منتظر آن 40 نفر بودند، 40 فرشته، می‌گفتند 13 تا از آن فرشته‌ها حالشان خوب نیست، 27 تای دیگر هم دنبال یک شغل دیگر می‌گردند، اما 3 ماه بعد دوباره همان 40 فرشته‌ی مهربان آمدند، همه حالشان خوب بود، خوشحال بودند از اینکه دوباره با هم کار می‌کنند، این بار دیگر از وصله‌کاری آسفالت خبری نبود، کل کوچه را کندند و آسفالت کردند، خدا خیرشان دهد.

  • سید مهدی موسوی
۰۶
آبان

- بابا... فردا ثبت‌نام دانشگاه‌ها شروع می‌شه!

 

- خوب؟!

 

- خوب نداره ... نمی‌آیی بریم ثبت‌نام؟!

 

- بچه که نیستی ... بابا، نه نه نمی‌خواهد... خودت برو ثبت‌نام کن! اگه دیدی لیلا را هم بردیم ثبت‌نام کردیم، همین جا تهرون بود ... 2 قدم بیشتر که راه نبود ... رفتی اون طرف دنیا توی دل کویر قبول شدی که چی؟!

 

- بابا اون طرف دنیا کدومه... پرسیدم با اتوبوس 3 ساعت راه هم نیست!

 

- 3 ساعت بریم، 3 ساعت برگردیم... حالا خدا می‌دونه چند ساعت آنجا معطلی داریم!

 

- خوب 6 ساعت، معطلی آنجا را هم اگر 1 ساعت یا نهایت 2 ساعت حساب کنیم، صبح برویم، 2-3 بعد از ظهر تهرانیم!

 

- نه! ... فایده ندارد... باشد... فردا 6 صبح راه می‌افتیم...

 

- ای ول بابا... خیلی مخلصیم اسمال آقا! چاکر دایی... یه کله مشتی واسه‌ی ما بگذار کنار... چرب و چیلی بکش که بدجوری گشنمونه!

 

- بسه دیگه... این قدر مزه نریز! چاله میدونی هم واسه‌ی ما صحبت نکن...

 

- چشم پاپی عزیزم، بگذار روی مبارک شما را ببوسم... اگر محبت کنید و برای امشب یک پیاله سیرابی همراه با مخلفات همیشگی کنار بگذارید ممنون می‌شوم. یک پیاله کافیست که معده‌ی ما به معده‌ی گنجشک می‌ماند و دکتر نیز از خوردن زیاد ما را نهی نموده است، که چربی زیاد برای قلب مجروح‌مان همچون ترافیک‌های شهرمان است که قلب را نمی‌کشد، بلکه در کنار آن جا خوش کرده و سد معبری می‌سازد برای عبور و مرور خون‌مان.

  • سید مهدی موسوی
۱۴
شهریور

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-4 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 3 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد، ببخشید صفحه کلید رایانه‌اش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

  • سید مهدی موسوی
۱۲
شهریور

این ماجرا: غولی به نام کنکور

- بابا ... بابا ...

- ها ...

- بابا ... ساعت شیش و نیمِ ... نمی‌یای دنبالم؟!

- خفه کردی من را ... صبر کن یه آبی به دست و صورتم بزنم ... می‌رویم الان ...

فکر کنم دهم، یازدهم تیر ماه بود؛ تقریبا 3 ماه پیش ... آن روز حسن کنکور داشت، کنکور ریاضی. یادش بخیر وقتی لیلا هم می‌خواست کنکور بدهد، همین بساط را داشتیم، تازه بدتر از این ... فکر می‌کنم ساعت چهار، چهار و نیم از خواب بیدار شده بود و لباس‌هایش را پوشیده بود ... ماشاءا... حالا برای خودش خانمی شده و الان هم ترم 7 داروسازی می‌خواند.

حسن اصلا از آن بچه‌های استرسی نیست، خیلی راحت و آرام صبحانه‌اش را خورد و لباس پوشید؛ یک شلوار پارچه‌ای طوسی رنگ و یک پیراهن آستین کوتاه سفید. تقریبا 15 دقیقه‌ای تا محل کنکور فاصله داشتیم، بیچاره حسن هر چقدر وقت گذاشته بود تا اول صبحی موهایش را شانه کند، پشت موتور به باد رفته بود ... وقتی که پیاده شدیم، تا نگاهم به حسن افتاد، پقی زدم زیر خنده ... حسن با تعجب یک نگاهی به من کرد و گفت: "بابا!!!" بنده خدا نمی‌دانم فکر می‌کرد به چه چیز خندیده‌ام، گفتم: «قبل از این‌ که پیش رفقات بری، یه دستی به موهات بکش» تازه دوزاری‌اش افتاد و خودش هم شروع کرد به خندیدن.

  • سید مهدی موسوی
۱۴
مرداد

تابستان بود و هوا بفهمی نفهمی مثل جهنم، ما هم زیر باد کولر داشتیم صفا می‌کردیم که:

- تق ... شترق ...

- ای بابا ... یه بعد از ظهری خواستیم کفه‌ی مرگمون را بگذاریم ... چه خبرتونه؟!

- اسمال آقا! بچه‌اند ... الان دعوا می‌کنند، 5 دقیقه دیگه آشتی ... . معصومه! رضا! یه کم یواش‌تر! ... باباتون را بیدار کردید ...

- صدبار گفتم این بچه‌ها را این‌قدر لوس بار نیار! آخه کی ما سر حسن و لیلا این‌جوری بودیم!

- حالا ول کن این حرف‌ها را! تو هم پاشو برو سرِ کارت! مگه نگفتی امروز می‌خوای زودتر بری؟

- ای دل غافل! ... الان با مَمّد چرکه قرار داشتم! یه 10-15 تایی کله‌ی مشتی برام کنار گذاشته که باید بگیرم! ... یا علی مدد!

  • سید مهدی موسوی
۰۵
مرداد

وقتی رسیدم داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید ، تمام بدنش را خون گرفته بود … شب سرد و تاریکی بود و صدای غرش آسمان و باران شدیدی که می‌بارید بر ترس و وحشت من می‌افزود ، آرام کنارش نشستم ، دستم را محکم گرفت ، چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد ، اما به سختی صدایش را می‌شنیدم ، ناگهان ترس عمیقی سراسر وجودم را گرفت ، خودم را عقب کشیدم ، اما دیگر کار از کار گذشته بود ، ماموران پلیس از راه رسیدند ، نمی‌دانم چه کسی آن‌ها را خبر کرده بود ، شاید … شاید … بله به جرم قتل دستگیر شدم ، تمام شواهد برعلیه من بود ، مشاجره‌های چند روز قبل ، داد و فریادهای ما دو نفر و شاهدانی که انگار فقط و فقط دعواهای ما را دیده بودند. همه‌ی این‌ها به کنار ، هیچ کدام برایم مهم نبود ، بدترین و آزار دهنده‌ترین عذاب من چهره‌ی غمناک مادرم بود ، هیچ نگفت ، غمی در درونش شعله‌ور بود و من شعله‌های آتشش را در چشمانش می‌دیدم ، شعله‌هایی که تمام آرزوهای او را سوزاند ، کاش او هم همانند پدر مرا کتک می‌زد ، اما این کار را نکرد …

من مضنون به قتل در یک بازداشتگاه ، سرد و تاریک ، دیوارهایی که چشم به من دوخته‌اند و چراغی که تنها نور اتاق است.

  • سید مهدی موسوی