کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه‏ها» ثبت شده است

۲۳
اسفند

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

.....

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی

می‌دوخت دامن و پیرهن

دخترک صفحه‌ای را گشود:

"آن مرد آمد."

نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:

"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"

 

اتاق نور چندانی نداشت

مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید

دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد

پدرش هیچ تعجب نکرد

نقطه سر خط.

"آن مرد میخندد."

مشتری آمد و سفارش‌هایش را برد

مادر خندید و دخترک را بوسید

باز هم اتاق پر نورتر شد

مادر سفره را انداخت

.....

عشق روی دیوارها

عشق توی سفره

عشق روی دستان پدر

عشق توی چشم‌های مادر

عشق در دفتر مشقی کودکانه

عشق همه جا جریان داشت

خانه گرم بود، گرم گرم

.....

روی بام یکی از آن برج‌ها

جوانی خسته و تنها

لحظه لحظه مرگ خویش را می‌شمارد:

... 18،17،16،15

18 طبقه تا آزادی

تا رها شدن از عشق

تا رها شدن از دوری

تا رها شدن از بیکاری

.....

به خیالش می‌کشد عشق را

می‌کشد دختری ...

جوان خسته و تنها

بیکار و بی‌عار

روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ

فرش شد.

.....

دخترک دفترش را گشود:

"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."

هر چه فکر کرد فایده‌ای نداشت

"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!

آن مرد آمد

آن مرد با کلاهی بر سر آمد

دخترک خندید همچون بابا

دخترک پرسید:

"بابایی دعوایش را چطور می‌نویسند؟"

آن مرد اخم کرد

نه!

دعوا بد است، خیلی بد!

دخترک اصلاح کرد:

"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."

باز هم دخترک خندید.

"آن مرد آمد.

آن مرد، با خدا آمد.

آن مرد، به خدا تعارف کرد.

و خدا سر سفره‌ی آن‌ها نشست."

معلم دفتر را گشود

با تعجب پرسید:

"تعارف؟! من که "عین" را درس نداده‌ام!"

دخترک خندید و کلاس نورانی شد.


تاریخ درج قبلی در وبلاگ: دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45

طبقه بندی موضوعی: شعر


  • سید مهدی موسوی
۰۴
بهمن

پرنده

بی خیال از هر چه صیاد بود

پر کشید در اوج آسمان

در اوج یک خیال شیرین

آنجا که هر روز چه در بیداری و چه در خواب می‌دید.

شکارچیان اما

از این همه بی‌باکی گنجشک،

انگشت حیرت به دهان گرفتند و هیچ نگفتند.

دو مرغ عاشق در آسمان خیال اوج می‌گرفتند

هر چند که بی‌بال و پر بودند ...

(سید مهدی موسوی در جمعه شبی بارانی و نمناک)

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آذر

عاشق‌های عجول نخوانند...

 

این مطلب مخصوص سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) .. یک وقت فکر نکنی ما عاشق شدیم و ... نه بابا ما را چه به عاشقی ... دیروز انجمن اسلامی برنامه‌ای داشت با نام «ازدواج با طعم بادام زمینی»، امروز هم برنامه‌ی جشن سالروز ازدواج، گفتیم ما هم از قافله عقب نمانیم و مطلبی هر چند کوچک از خودمان در وکنیم، حالا یکسری نظر می‌دهند که ای بابا این که عشقی نیست و سیاسیه، یه عده هم حتما به عاشق بودن ما شهادت می‌دهند، هر چه می‌‌خواهد دل تنگت بگو! کو گوش شنوا! بستگی داره شما از چه زاویه‌ای این مطلب را بخوانی، بشینی بخوانی، ایستاده بخوانی، از پشت عینک... بدون عینک... از روی مانیتور LCD یا مانیتور درپیت 14 اینچ صفحه گرد و ... سرت را درد نیاورم ... این مطلب را می‌نوسم واسه‌ی همه‌ی جوون‌هایی که صبر دارند، نه مثل یکی از دوستان دوران دبیرستان ما که به خاطر یه کم عقب و جلو شدن عشق و عاشقی مشکل روانی گرفت و بعد ... این مطلب تقدیم به همه‌ی جوون‌ها ... پیرها ... کودکان ... نونهالان... نمایندگان مجلس ... شهرداران ... رئیس جمهورها ... ننه‌ها ... باباها ... عجب تقدم و تاخری توی اسم‌ها! ولش کن این مطلب برای همه‌ی رفقا ...  برای  اونایی که مثل من صبر کردند....

 

می‌گفتند لوله‌های آب کوچه‌ی ما نشتی دارد، کوچه را کندند، با بیل‌هایی مکانیکی، با صدایی گوش خراش و سهمگین، لوله‌ها سالم بودند، این را از همان روز اول می‌دانستم اما هیچ مهندسی حرف من را باور نکرد، هر چه گفتم آب جمع شده در کوچه از باران دیشب است، هیچ کس حرف من را باور نکرد، کوچه را کندند، اما آنچه لوله‌های آب را سوراخ کرد، بیل‌های مکانیکی بودند و بس. اگر کوچه را آسفالت می‌کردند مشکلی نبود، اما گل و لای پس از هر باران شبانه، رفت و آمد را سخت‌تر می‌کرد، تا اینکه یک روز 40 کارگر با کامیون‌هایی از آسفالت و غلتک‌هایی بزرگ آمدند، کوچه را یک ساعته آسفالت کردند، آن قدر تمیز و صاف که حتی بچه‌های پولدار بالای شهر هم برای اسکیت به کوچه‌ی ما می‌آمدند، به یک روز نکشید که گفتند می‌خواهند سیم‌های برق روی تیر چراغ برق را به زیر زمین بفرستند؛ به خیال خودشان کوچه زیباتر می‌شد، اما نمی‌دانستند که با این کار دیگر هیچ گنجشک و مرغ عشقی به کوچه‌ی ما نخواهد آمد، تا صبح زود ما را از خواب بیدار کند، پرندگانی که در سرمای هولناک زمستان هم با بال‌هایی پف کرده به سراغ ما می‌آمدند و روی سیم‌های برق می‌نشستند. شب‌های کوچه‌ی ما هفته‌ها خاموش و ترسناک بود، باز هم آن 40 کارگر مهربان آمدند و کوچه را آسفالت کردند. باز هم به یک روز نکشید... می‌گفتند فاضلاب خانه‌ها به سفره‌های آب زیرزمینی رسیده و هی بگی نگی خراب کاری‌ها به بار آورده، این بار نه تنها وسط کوچه را کندند، حتی انشعاباتی هم به خانه‌ها کشیدند... چشمتان روز بد نبیند، دیگر برای رفت و آمد باید ... خودتان حدس بزنید وقتی ننه اشرف برای خریدن سبزی قرار بود به سر کوچه برود چه مکافاتی را باید تحمل می‌کرد، بنده‌ی خدا جز ذکر و صلوات چیزی به زبان نمی‌آورد، یا لیلا دختر زهرا خانم، وقتی برای خاله‌بازی به خونه‌ی همسایه می‌رفت لباسش خاکی و کثیف می‌شد، دختر دوست داشتنیِ این لیلا، هنوز به روباه می‌گوید یوباه، زبونش کمی می‌گیرد. این دفعه فکر می‌کنم همه‌ی اهالی منتظر آن 40 نفر بودند، 40 فرشته، می‌گفتند 13 تا از آن فرشته‌ها حالشان خوب نیست، 27 تای دیگر هم دنبال یک شغل دیگر می‌گردند، اما 3 ماه بعد دوباره همان 40 فرشته‌ی مهربان آمدند، همه حالشان خوب بود، خوشحال بودند از اینکه دوباره با هم کار می‌کنند، این بار دیگر از وصله‌کاری آسفالت خبری نبود، کل کوچه را کندند و آسفالت کردند، خدا خیرشان دهد.

  • سید مهدی موسوی
۰۱
آبان
 


مگو که پیر شدم عاشقی نمی گنجد، میی که کهنه شود نشئه ای دگر دارد ...




  • سید مهدی موسوی
۱۸
شهریور

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

...

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

  • سید مهدی موسوی
۱۶
شهریور

وقتی که برای اولین بار تو را دیدم

ناخودآگاه، لیوان از دستم به زمین افتاد

روی قالی

ردی از آب روان جاری شد

دیدنی بود آن روز ...

روی تکه‌تکه‌ی آن شیشه‌ها،

عکس زیبای تو را می‌دیدم

دست بردم تا که بردارم تو را

اما

مادرم سراسیمه رسید

باز که نگاه کردم

نه تو بودی و نه عکسی روی آن لیوان

  • سید مهدی موسوی
۱۷
تیر

تو از نگفته‌ها پرسیدی

و من در جواب

با ایما و اشاره به تو گفتم که حرف زدن را از یاد برده‌ام

اما

اما نوشتن را نه

من می‌نویسم

می‌نویسم از نگفته‌ها ، از دلتنگی‌ها

از درد و دل‌ها ، از عشق و عاشقی‌ها

من حتی صدای خرد شدن برگ‌ها

در زیر پای عابران را هم می‌نویسم

آن زمان که همه بی‌تفاوت از روی آن‌ها رد می‌شوند

راستی هیچ صدای قناری‌ها را از روی کاغذ شنیده‌ای

آن زمان که دو قناری در کنار هم آواز می‌خوانند

من می‌نویسم

آن زمان که کسی صدایم را نمی‌شنود

و تو

و تو که عزیزترین برایم هستی ،

هنوز هم منتظر صدایم نشسته‌ای؟!

من نمی‌دانم

نمی‌دانم که چه موقع پاییز فرا رسید؟

کی هوا سرد شد؟

چرا این‌قدر هوا بارانی است؟

چرا غروب زیباست؟

و بهار کی می‌آید؟

اما باز هم می‌نویسم

تا شاید تو هم روزی زبان مرا یاد بگیری ...

  • سید مهدی موسوی
۱۷
تیر

طوفان تمام شده است و نسیمی آرام در کویر در جریان است ، مردم خرابی‌های طوفان را درست می‌‌کنند و عده‌ای به طوفانی که آمده بود فحش می‌‌دهند و عده‌ای هم به آزمایش الهی فکر می‌‌کنند که براحتی از آن سربلند بیرون آمدند و ذره‌ای ترس در دل راه ندادند، کویر همچنان داغ است، داغ داغ .... و مردمی که با عشق و احساس از خداوند طلب باران می‌کنند تا محصول امسالشان به سلامت باشد و روزیِ خانواده‌شان به لطف الهی فراهم، و دست دعا بلند می‌کنند که بچه‌هایشان عاقبت به خیر بمانند ....

در این میان عده‌ای از کویرنشین‌ها سر به تفکر دارند و علت طوفان را جستجو می‌کنند، هر چند این اولین طوفان کویر نبود، اما تفاوت‌های زیادی با دیگر طوفان‌ها داشت که تاکنون آن را ندیده بودند ... آن‌ها یک نفر را از میان خود انتخاب می‌کنند تا بار سفر بسته و قدم در راهی بگذارد که سال‌ها پیش باید این راه را می‌رفت ... او قول بازگشت به کویر را می‌دهد، اما نه به این زودی‌ها ... که مسیر مسیری پر پیچ و خم خواهد بود و طولانی ... و کسی جان سالم بدر می‌برد که از طولانی شدن زمان، از دراز بودن راه، از پی‌درپی آمدن گردنه‌ها، از درمیان راه ماندن بعضی از رفیقانِ نیمه راه، نمی‌هراسد ...

وبلاگ پس از طوفان، وبلاگی متفاوت از چند وبلاگ قبلی من است. در این وبلاگ شما مطالبی را به قلم بنده خواهید دید که نتیجه‌ی مطالعات، تجربیات و اندیشه‌های من خواهد بود. یکی از تفاوت‌های اساسی این وبلاگ با وبلاگ‌های قبلی، شخصی بودن آن است. مدتی بود که از محیط مجازی فاصله گرفته بودم و قصد نداشتم به این محیط برگردم، اما به دنبال جایی می‌گشتم تا مقالات خودم را به بحث گذاشته و بدین وسیله اشکالات احتمالی آن را برطرف نمایم که بدون شک این مقالات خالی از اشکال نخواهند بود، پس چاره‌ای جز بازگشت به این محیط را ندیدم. اما نه به وبلاگ‌های گذشته، بلکه به وبلاگی با اهداف متفاوت از قبل.

 شاید در ابتدا بعضی از مطالب من را که قبلا در وبلاگ کویرنشین دیده‌اید، مشاهده نمایید، آن‌ها را گلچین نموده و در این جا می‌آورم که آرشیوی کامل از مطالب من باشد. استفاده از مطالب این وبلاگ در سایت‌ها و وبلاگ‌ها با ذکر نام کامل نویسنده  و آدرس وبلاگ مانعی ندارد. اما خواهشمند است قبل از  نشر به صورت مکتوب(مثلا در مجلات و ...) بنده را در جریان قرار دهید.

  • سید مهدی موسوی