کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبک زندگی» ثبت شده است

۲۹
خرداد

«پنج ستاره» اولین ساخته‌ی مهشید افشارزاده در مقام کارگردانی یک فیلم سینمایی است. وی که تاکنون در 22 فیلم سینمایی بازی کرده است، پس از بازی در فیلم «عیار 14» از بازیگری فاصله گرفت و در سی و دومین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر (1392) با فیلم «پنج ستاره» به عرصه سینما بازگشت.

 اولین فیلم افشارزاده هر چند که پیرنگ اصلی خوبی دارد اما در پیرنگ‌های فرعی بسیار ضعیف عمل می‌کند. هدف کارگردان نمایش زندگی یک دختر دانشجو از قشر ضعیف جامعه و مشکلاتی است که در راه درس‌خواندن او به‌وجود می‌آید اما برخی از داستان‌های فرعی ضعیف، فیلم را از یک موقعیت خوب تنزل می‌دهد.

در ابتدای فیلم با نمایشی بسیار تصنعی از دانشگاه و دانشجویانی با سطح دغدغه‌های بعضا خنده‌دار طرف هستیم.  در واقع کارگردان سعی می‌کند با کمی اغراق تفاوت دغدغه‌های دانشجوهای دانشگاه آزاد و یک دانشجوی بی بضاعت را نشان دهد ولی به طور مثال کاراکتر لیلا بلوکات هیچ تاثیری در روند داستان ندارد و یا چیزی که ما از صحنه‌ی اعلام قبولی دانشگاه، سلف سرویس دانشگاه، ثبت‌نام و... می‌بینیم در سطح ابتدایی باقی می‌مانند.

یکی از نقاط ضعف دیگر «پنج ستاره» آن است که ساختار خطی داستان از جذابیت آن کاسته است. اینکه دو سوم فیلم تخمه بشکنیم و پفک بخوریم و یک سوم پایانی هم وقتی باشد که تنقلات‌مان تمام شده باشد و مجبور به دیدن فیلم باشیم، چندان خوشایند نیست. نویسنده و کارگردان با کمی خلاقیت و شروع فیلم از یک کنش غافلگیرکننده و شکست ساختار خطی می‌توانستند اثر به مراتب قوی‌تری را تولید کنند.

از منظری دیگر آنچه که در حال حاضر فروش خوب فیلم را رقم زده است، حضور بازیگران مطرحی چون شهاب حسینی، بهنوش بختیاری، شیرین بینا، بهناز جعفری، سحر قریشی، لیلا بلوکات و... در پوسترها و تبلیغات فیلم است. به عبارت دیگر بار اصلی خود فیلم را هم بازیگران آن به دوش می‌کشند.

فیلم سینمایی پنج ستاره

شاید در نگاه کارگردان هیچ اغراقی در «پنج ستاره» وجود نداشته باشد اما در یک دیدگاه کلی و با توجه به خصلت‌های اصلی زنانه، تقریبا تمام ساخته‌های هنری زنان از اغراقی عجیب و گاه افراطی برخوردار است. کوتاهی این یادداشت مجال آن را نمی‌دهد که حتی به فیلم‌های دو سه سال اخیر نیز بپردازیم اما به طور مثال اغراق‌های فیلم‌هایی چون «هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند» و «زیباتر از زندگی» نیاز به تحلیل و تفسیر جداگانه‌ای دارد. در اولین فیلم افشارزاده نیز با تاکید بیش از حد بر بدبختی و فلاکت زن‌ها طرف هستیم:

ـ اخراج تازه عروس

ـ نمایش شستن و نظافت دست‌شویی در چندین سکانس

ـ مشکلات زن فلج

ـ تحقیر در محیط کار

ـ نمایش خوشحالی‌های پی‌درپی کارگران برای دریافت مثلا 50 هزار تومان پاداش

ـ چندین بار تاکید بر مردن مادر دو نفر از کارگران که مردنی هم در کار نیست!

ـ و...

اما نکته‌ی مهم آن است که با وجود تمرکز بر این مشکلات، روح حاکم بر فضای فیلم ـ خصوصا زندگی شخصی دختر دانشجو ـ امیدوارکننده و با نشاط است و شاید این یکی از نقاط بسیار مثبت «پنج ستاره» باشد.

از نگاهی دیگر نمایش تصنعی حضور «آمیتا باچان» در ایران و ذوق‌زدگی کارگران زن و مردم بسیار به فیلم لطمه می‌زند. آیا امکان استفاده از بازیگری دیدنی در فیلم وجود نداشت؟ آیا نویسنده نیز مثل همین زن‌ها و کارگران هتل عاشق فیلم هندی و آواز هندی بوده است؟

«پنج ستاره» نه تنها فیلم سیاهی نیست بلکه از جهاتی امیدوارکننده و مثبت است. نمایش بسیار خوب روابط بین فرزند و پدر و مادرش جزو نکات مدنظر نویسنده و کارگردان بوده است که اتفاقا در فیلم به خوبی به آن پرداخته می‌شود.

به نظر اولین ساخته‌ی مهشید افشارزاده هر چند که از نقاط ضعیف بسیاری برخوردار است اما نوید سینمایی پرنشاط و به دور از نفرت و سیاه‌نمایی را برای ایشان می‌دهد.


یادداشت اختصاصی برای سینماکات


  • سید مهدی موسوی
۰۳
خرداد

پیش از این اولین تلفن، دور اتاق راه می‌رفتم و بلند بلند فرمول‌ها را با خودم تکرار می‌کردم. قبل از آن، هم‌اتاقی‌هایم لباس پوشیدند و با اینکه یک ساعت به شروع امتحان مانده بود، به دانشگاه رفتند. دور نمی‌دانم چندم اتاق بود که پایم به قوری خورد و ته‌مانده‌های چای روی کتابی که از کتابخانه امانت گرفته بودم پخش شد. مات و مبهوت به کتاب خیره شدم و رد چای را تا روی فرش دنبال کردم.

با اولین زنگ تلفن فکر کردم ساعت‌ها همان جا خشکم زده است و به امتحان نرسیده‌ام. مامان آن طرف خط بود. سعی می‌کرد نگرانی خودش را قایم کند اما از همین جا می‌دیدم که چطور سیم تلفن را دور انگشتانش می‌پیچاند. گفت:

ـ علی تونستی یه دور بخونی؟

ـ تقریبا... الان دارم دوره می‌کنم.

ـ صبحونه خوردی که؟

می‌گویم «آره» و بعد دوباره نگاهم به قوری دمر کف اتاق و سفره‌ی جمع‌نکرده و لیوان‌های نشسته و ظرف‌های نشسته‌ی شب قبل می‌افتد. مامان خداحافظی می‌کند. با اینکه این شش ترم دانشگاه فقط یک درس را افتاده‌ام اما نگرانی مامان تمامی ندارد.

تلفن دوباره زنگ می‌خورد. بچه‌ها می‌گویند «بیا... نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه‌ها». یاد نیم ساعت قبل‌شان می‌افتم که چطور تمرین‌های کتاب را مثل مشاعره با هم مرور می‌کردند و ذره ذره من را در استرس امتحان غرق می‌کردند. دبیرستان که بودم از حفظ کردن درس تاریخ هم متنفر بودم اما دانشجوهای اینجا حتی مسئله‌های فیزیک و ریاضی را هم از حفظ می‌نویسند.

خدا را شکر فاصله‌ی خوابگاه تا دانشکده بیشتر از ده دقیقه نیست. همکلاسی‌هایم دور هم جمع شده‌اند و دوباره همان مشاعره‌ی مسخره‌ی خودشان را راه انداخته‌اند. استرسم چند برابر شده است. به در سالن که نزدیک می‌شوم، صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. جایم را سریع پیدا می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و آیت الکرسی می‌خوانم.

برگه‌ی سوالات را که می‌بینم، کمی آرام می‌شوم. به نظرم امتحان چندان سختی نیست. نیم ساعت نگذشته که نفر کناری‌ام می‌گوید:

ـ جواب سوال دو، 27 می‌شه؟

جوابش را نمی‌دهم و سراغ نفر پشت سر می‌رود. کلاس سوم دبستان تقلب کرده بودم و معلم هم فهمیده بود. فکر کردم حتما این درس را تجدید می‌شوم اما خانم معلم دستی روی سرم کشید و گفت:

ـ تو تا حالا دزدی کردی؟

ـ نه به خدا. خدا دزدا رو دوست نداره.

دلم برای بچگی‌هایم تنگ می‌شود. اینجا تقلب کنی، خبری از دست نوازش استاد نیست. محسن از کنارم رد می‌شود، دست روی سوال دو می‌گذارد و می‌گوید:

ـ دیوونه 27 می‌شه...

سر برمی‌گردانم و نگاهی به سالن می‌اندازم. با اینکه 45 دقیقه بیشتر نگذشته، تقریبا بیشتر بچه‌ها رفته‌اند. احساس می‌کنم سوال دو گردنم را گرفته است. یاد استرس‌های مامان می‌افتم. تا آخر وقت چند بار دیگر امتحان می‌کنم و هر بار جوابم 53/68 می‌شود. مراقب از سر سالن داد می‌زند:

ـ برگه‌ها بالا...

مامان جلوی چشمانم ظاهر می‌شود:

ـ تقلب حرومه. بعدا هم استخدام بشی، حقوقت حرومه، نون حروم بدی بچه‌ات...

سرم را برمی‌گردانم و معلم کلاس سوم را می‌بینم که از دور نزدیک می‌شود. بی‌خیال نوازش دستانش می‌شوم و روی کل جوابم خط می‌کشم و به این امید که جواب آخر 25صدم نمره باشد، می‌نویسم: X=27

بیرون که می‌آیم، سهرابی شاگرد اول کلاس برای بچه‌ها توضیح می‌دهد. استاد برای اولین بار متغیرهای سوال کتاب را تغییر داده است.

 

  • سید مهدی موسوی
۳۰
ارديبهشت

جلوی آینه نشسته‌ام و موهایم را شانه می‌کنم. فکر می‌کنم «خدا کنه حامد از این رنگ خوشش بیاد». بعد کشو را باز می‌کنم و با دقت دنبال گل‌سر پروانه‌ای زرد می‌گردم. دلم بدجور ضعف می‌رود. از صبح که آرایشگاه رفتم و تا الان که نزدیک 2 شده است، چیزی نخورده‌ام. با اکراه موهایم را با گل‌سر قرمز می‌بندم و سعی می‌کنم با آوازخواندن از فکر ترکیب مسخره‌ی رنگ موهایم با قرمز بیرون بیایم. دنیا پر از ترکیب‌های مسخره‌ای است که مجبوری یک عمر تحمل‏شان کنی تا به مرور جزوی از زندگی‌ات شوند.

یاد حامد می‌افتم. سه ماهی می‌شود که به خاطر ترفیع در اداره، سه ساعتی دیرتر به خانه می‌آید. باید امروز خوشحالش کنم. خستگی و فشار کار بدجور بی‌حوصله‌اش کرده؛ دقیقا شش ماه است که مسافرت نرفته‌ایم. حتی با بهانه‌های ساده زیر بار رفتن به مهمانی هم نمی‌رود. زندگی مشترک‌مان به اشتراک من و وسایل خانه رسیده است.

 «اما عوضش حامد خیلی دوسم داره، خودش تا حالا هزار بار گفته همه‌ی این کارا رو برای خوشبختی من می‌کنه». چطور می‌شود بدون اطمینان‌های احمقانه زندگی کرد؟ خانه را که جارو می‌کنم یاد خریدهای فراموش‌شده‌ی امروز می‌افتم. باید کمی میوه و سبزی بگیرم.

خیابان‌های بعدازظهر زیادی شلوغ است و من هم سرم به ویترین مغازه‌ها گرم شده است که خودم را جلوی کافه اسپرسو می‌بینم. لبخند دوباره روی لب‌هایم برمی‌گردد. به یاد تمام قهوه‌های دوران نامزدی‌ام و دیدن صاحب کافه که از دوستان قدیمی خودم هست، از فکر خرید بیرون می‌آیم.

پرس و جو که می‌کنم لیلا ـ صاحب کافه ـ مسافرت است. گوشه‌ی دنجی را انتخاب می‌کنم. کافه اسپرسو را با حامد پیدا کرده بودیم. برعکس کافه‌های دیگر این خیابان، اینجا خبری از موسیقی نیست و به جای آن صدای شرشر آب‌نماها می‌آید.

حامد دستش را جلوی چشمانم تکان می‌دهد و می‌گوید: «کجایی مریم؟ غرق نشی توی این آب‌ها» بعد بلند بلند می‌خندد و چند نفری هم زیرچشمی نگاه‌مان می‌کنند. می‌گویم: «هیییس! آبرومون رو نبر حامد» بعد خودم هم خنده‌ام می‌گیرد. حامد سرش را نزدیک می‌آورد «اون آقاهه رو ببین. از همکلاسی‌های دانشکده‌مون بود. با خانمش اینجا رو راه انداختن. دوتاشون دیوونه‌ان. عاشق طبیعت. ببین اینجا رو کردن مثل قهوه‌خونه‌های قدیمی. کم مونده به جای قهوه، دیزی بدن به مردم. نکردن اسم اینجا رو یه چیز سنتی‌تر بذارن» بعد دوباره بلند بلند می‌خندد.

«خانم! خانم!» سرم را بالا می‌آورم و چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا متوجه سینی قهوه‌ای بشوم که در دستان مرد، منتظر مانده است. قهوه را می‌خورم و سریع به دنبال خریدها می‌روم. کمی زودتر از ساعت هفت به خانه می‌رسم و برنجی را که خیس کرده بودم روی اجاق می‌گذارم.

جلوی تلویزیون نشسته‌ام که حامد با سبد گلی بزرگ در را باز می‌کند. اشک‌هایی را که از دیدن فیلم روی صورتم نشسته‌اند پاک می‌کنم. باورم نمی‌شود که اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد. شاید بیشتر از یک سال است که حامد برایم گل نخریده است. بلند می‌شوم که به سمتش بروم. حامد گل را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «چرا هنوز آماده نشدی؟ امشب همه‌ی همکارام خونه‌ی رئیسمون دعوت هستن. ختنه‌سوران پسرش هست. زودباش باید یه کادو هم براشون ببریم». بوی قرمه‌سبزی کل خانه را گرفته است.

قرمه سبزی 

  • سید مهدی موسوی
۲۵
آذر

توهم!

1) از یکی دو سال پیش می‌شناختمش. گاهی برای خاتمی نامه می‌نوشت، گاهی برای مردم و گاهی هم برای صدا و سیما و رسانه‌ها. می‌گفت ـ البته هنوز هم می‌گوید ـ کسی در ایران به اندازه‌ی او سواد سیاسی ندارد. یک بار به شوخی برایش ایمیلی فرستادم و درخواست مناظره‌اش را پاسخ دادم. تا مدت‌ها برایم ایمیل می‌فرستاد که چرا برای مناظره زمانی تعیین نمی‌کنی؟!

گذشت تا اینکه 3 ماه پیش نامه‌ای را که در معرفی کتابش به کنگره‌ای نوشته بود خواندم. گفته بود اگر این کتاب را به عنوان اثر برتر انتخاب نکنید مطمئنا کنگره شما مشکل دارد، فرمایشی است و... یاد حرف‌هایش درباره مناظره افتادم که می‌گفت حتما باید از تلویزیون به صورت زنده پخش شود!

2) یک شاعر هم‌نام من را برای سخنرانی در جلسه‌ای با موضوع مدرنیته دعوت کرده بودند. حالا شاعر دیگری که از قضا او هم هم‌نام ما دو نفر است، ادعا کرد که صاحبان جلسه به خاطر اینکه من بابای! غزل پست مدرن هستم، از روی عمد در پوستر خودشان نگفته‌اند که این «سید مهدی موسوی» با آن یکی «سید مهدی موسوی» تفاوت دارد. اصلا چرا وقتی جلسه‌ای در این موضوعات می‌گذارید کسی به غیر از من را دعوت می‌کنید؟ حداقل کسی را دعوت کنید که اسمش «سید مهدی موسوی» نباشد تا مردم احساس نکنند فریب خورده‌اند، مثل این می‌ماند که کسی اسمش «بهرام رادان» باشد و...

من تا قبل از این ماجرا تصور می‌کردم مدرنیته بی‌پدر و مادر است!

3) قبل‌ترها در مورد صادق هدایت در مطلبی نوشته بودم که بدبخت داستان‌هایش را کتابفروشی سر کوچه هم نمی‌خریده است. بعد خودش را داخل زودپز! می‌گذارد و یک شبه می‌شود نویسنده جهانی و بعد هم تصمیم می‌گیرد در اوج زیبایی! بمیرد. هنوز هم هستند کسانی که تصور می‌کنند صادق هدایت پدر داستان‌نویسی فارسی است! حالا واقعا خود هدایت هم همچین تصوری داشته است؟

4) مدتی پیش به طور اتفاقی گفت‌وگوی دو نفر را شنیدم. بنده خدا می‌گفت: به دلم افتاده که امسال جایزه بانک را می‌برم، اگه جور بشه می‌خوام...

5) سال گذشته همین روزها بود که استاد کلاس داستان‌نویسی‌ام گفت: «حدود 10 ساله که داستان می‌نویسم اما اگه از من بپرسی چند تا داستان دارم، می‌گم 2 تا! چون داستان‌های قبلیم را اصلا قبول ندارم». حالا بعضی‌ها 4 تا داستان نصفه نیمه نوشته‌اند و...

6) اگر بخواهم از این سری توهمات بنویسم، فکر می‌کنم شماره‌های این متن 4 رقمی بشود: توهم «خود عمارپنداری» و «خود زینب‌پنداری» عده‌ای در فضای مجازی، توهم عشق دوطرفه، توهم هدایت! مردم، توهم رای 98 درصدی در انتخابات 92، توهم رای خالص 4 میلیونی در انتخابات 92، توهم مخاطب داشتن وقتی که نویسنده وبلاگ برای هر مطلبش صدها کامنت در وبلاگ دیگران می‌گذارد و خواهش می‌کند که مطلبش را بخوانند و با این ترفندهای کشکی بازدیدش را سه رقمی می‌کند، توهم عاشق بودن نویسنده و شاعر وقتی که داستان یا شعر عاشقانه می‌گوید، توهم احساساتی بودن نویسنده و شاعر وقتی که می‌دانیم شعر و داستان بدون احساس شکل نمی‌گیرند، توهم...

7) عزیزی نوشته بود دعا کنید که این هفتمین سفر پیاده کربلا برایم تکراری نباشد... عزیز دیگری می‌گفت وقتی به مجلس عزاداری اهل بیت می‌روی، مطمئن باش که خود اهل بیت تو را دعوت کرده‌اند... عزیز دیگری بعد از مراسم عرفه روزشمار می‌گذارد برای عرفه سال بعد... عزیزان دیگری می‌گویند که ماه صفر نحس است و عزیزان دیگری می‌گویند... بعضی‌ها هزار تا خرافه و داستان مضحک را باور دارند اما به مصیبت‌های اهل بیت که می‌رسند می‌گویند اینها ساخته و پرداخته ذهن شیعیان است... به عشق و علاقه شیعیان به اهل بیت که می‌رسند می‌گویند کفر است و فحش به زبان عربی می‌دهند و... 

از محرم و صفر امسال هم چیزی باقی نمانده است... صدای کریمی کل اتاق را پر کرده است، در و دیوار با او زمزمه می‏کنند...

 

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آذر

صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم می‌کشم و به چشم‌هایم فشار می‌آورم؛ چند دقیقه‌ای از این دنده به آن دنده می‌شوم ولی فایده‌ای ندارد. آمپر فضولی‌ام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار می‌زنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال می‌کنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسری‌اش بازی می‌کند هم احتمالا دخترش باشد.

ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...

صدای سوت کتری مرا به خودم می‌آورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف می‌رود. دو سه لقمه بیشتر نخورده‌ام که ملیحه در اتاق را محکم به هم می‌کوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب می‌کند.

ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.

لقمه را به زحمت قورت می‌دهم و می‌گویم:

ـ همچین ترشیده هم نبودا...

ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی می‌کنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.

لقمه‌ی نان و پنیر را از دستم می‌قاپد و هورت چایی شیرینم را سر می‌کشد. به ملچ و ملوچ‌هایش خیره می‌شوم. بیست سال پیش خیلی بدم می‌آمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همه‌ی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بی‌حوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشم‌هایش را نازک کرد و گفت:

ـ محسنی بود؟

ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمی‌کنه. تو از کجا فهمیدی؟

  • سید مهدی موسوی
۰۷
آبان

گزارشی درباره خانه‏های مجردی (گزارش اختصاصی برای وطن آنلاین)

آنچه که از عنوان «خانه مجردی» در ذهن افراد تداعی می‌شود با توجه به تعاریف و پیش‌زمینه‌های ذهنی هر فرد ممکن است پدیده‌ای مثبت و یا منفی تلقی گردد؛ بنابراین برای بررسی صحیح این موضوع، ابتدا باید یک تعریف مشخص از آن ارائه کنیم.

تا چند سال پیش «خانه مجردی» نامی بود که بر روی مکان‌های پیدا و یا پنهان برای خوش‌گذرانی افراد گذاشته می‌شد اما به مرور با تغییر زیست اجتماعی در ایران این عنوان از حالت خاص خود خارج و به طور عام در شهرهای بزرگ فراگیر شد و امروز با آمار وحشتناک طلاق 40 درصدی در تهران این موضوع رنگ و بوی دیگری گرفته است و گاهی حتی شکل بسیار مثبت و پاکی مثل خانه دانشجویی نیز پیدا کرده است.

با تعریف اولیه از یک خانه مجردی به اشکال زیر می‌رسیم:

1) افرادی که اعضای خانواده خود را از دست داده‌اند و به ناچار به صورت تنها زندگی می‌کنند: از دست دادن همسر، از دست دادن پدر و مادر و...

2) کسانی که برای کار و یا سربازی به یک شهر دیگر مهاجرت می‌کنند و به صورت تنها و یا در یک جمع افراد مجرد زندگی می‌کنند.

3) خانه‌های دانشجویی: افرادی که از داشتن خوابگاه محروم بوده‌اند و یا با اختیار خودشان خانه‌ای اجاره می‌کنند.

4) کسانی که تصمیم می‌گیرند بدون تشکیل خانواده به صورت مستقل زندگی کنند.

آنچه که در این یادداشت می‌خواهیم به آن بپردازیم، تعریفی است که دکتر محمدتقی کرمی، استادیار دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی درباره زیست مجردی ارائه می‌کند. دکتر کرمی دو شاخصه اصلی برای یک «مجردزیست» بیان می‌کند: اول آنکه این فرد هیچ تصور و افق روشنی برای انتهای زندگی مجردی خودش ندارد و دوم اینکه این فرد «خانه‌ی مبدأ» ندارد. با این دو شاخصه می‌توانیم دانشجویان و سربازان را از بحث اصلی خودمان جدا کنیم.

در توضیح بیشتر «خانه‌ی مبدأ» می‌توانیم بگوییم که معمولاً در خانه‌ی آدم‌های مجردزیست همه‌ی امکانات لازم برای زندگی وجود دارد و این افراد زمانی که به سراغ خانواده‌های خودشان می‌روند، بیشتر احساس غریبه بودن و مهمان بودن را دارند.

در کنار این تعریف، دکتر سید مجتبی حورایی می‌گوید: «در ارائه‌ی تعریفی عرفی از «خانه‌ی مجردی» باید گفت خانه‌ی مجردی محیط یا مکانی است که شخص، خودش آن‌جا صاحب‌اختیار است و لزومی ندارد به کسی جواب بدهد. فرض کنید من جوانی هستم که ازدواج نکرده‌ام و در خانه مؤاخذه‌ام می‌کنند که چرا دیر آمدی؟ چرا شب نیامدی؟ خب به شکل طبیعی دنبال این خواهم بود که به کسی جواب پس ندهم.»

  • سید مهدی موسوی
۰۳
مهر

یادداشتی بر فیلم «پل چوبی»/ یادداشت اختصاصی برای وطن آنلاین

تحلیل یک فیلم بدون توجه به مقتضیات و شرایط مکانی و زمانی، تحلیلی ناقص و گاه اشتباه خواهد بود. به همین دلیل، برداشت‌های فرامتنی که عموما در دو حوزه‌ی سیاسی و اجتماعی نمود پیدا می‌کنند، بدون توجه به این شرایط، عملاً بی‌معنی خواهند بود.

«پل چوبی» چهارمین فیلم مهدی کرم‌پور را از دو منظر کلی می‌توان مورد بررسی قرار داد. تم اصلی کار که بر مبنای «عشق» و با جمله کلیدی «عشق یعنی اینکه حالت خوب باشه» شکل گرفته است، برخلاف نظر برخی از منتقدان تنها برای سرپوش گذاشتن بر دیالوگ‌های سیاسی استفاده نشده است. به عبارت دیگر «عشق قدیمی» یک موضوع مستقل در کنار موضوع «انتخابات سال 88 و حوادث پس از آن» است.

از منظر اول، «پل چوبی» با نگاهی به مثلث عشقی فیلم «کازابلانکا»ی مایکل کورتیز ساخته شده و قرار است تم سیاسی خودش را نیز در فضای قبل و بعد از انتخابات سال 88 تعریف کند و از منظر دوم فیلم یکی از راه‌های ماندگاری و حیات جنبش‌های سیاسی را در داشتن یک هدف مشخص و متعالی می‌داند. حال وقتی این هدف همانند اهداف مقدس انقلاب اسلامی سال 57 نباشد، باید هدفی دم دستی و قابل دسترس باشد؛ یعنی در این تفسیر، «عشق و دوستی» هم می‌تواند هم‌تراز گرایش‌های مذهبی و اعتقادی قرار گرفته و سبب زنده‌ماندن یک جنبش سیاسی گردد. اما «پل چوبی» این مسئله را چطور بیان می‌کند؟!

پل چوبی

  • سید مهدی موسوی
۲۸
مرداد

منِ راوی

دو ساعتی به شروع مراسم شب قدر مانده است. داستان همشهری تیرماه را برمی‌دارم و اولین داستانش را می‌خوانم. نه از زاویه دید دانای کل خوشم می‌آید و نه دوست دارم شاهد خودکشی پیرمرد داستان باشم، ولی باید تمامش کنم. گمان می‌کنم «منِ راوی» آرامم کند؛ داستان دوم را شروع می‌کنم. دوست دارم حس بد خواندن این داستان را آن‌قدر ادامه دهم تا به جای خوب و امیدوارکننده‌اش برسم. فایده‌ای ندارد. ابزورد ابزورد! برمی‌گردم و از صفحه‌ی 28 مجله نام نویسنده را پیدا می‌کنم. اینکه یک دانشجوی کارشناسی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران که دو سال از خودم کوچک‌تر است همچین داستان سیاه و پوچی نوشته باشد اعصابم را بیشتر خورد می‌کند. مجله را می‌بندم. همین دو داستان کافی است تا کنار هزار بار اسم خدا به آخر و عاقبت داستان‌هایم فکر کنم.

یک نویسنده تا کجا حق دارد از تجربیات و احساسات شخصی خودش بگوید؟ نویسنده موفق کسی است که به آن چه که می‌نویسد اعتقاد کامل داشته باشد. حال اگر روایت داستانش را از کسی وام نگرفته باشد، داستان او عمیق‌تر است و در جان مخاطب اثر می‌کند. برای من جدا از اینکه خواندن داستان پوچ‌گرا عذاب‌آور است آشنا شدن با نویسندگان 18 ـ 19 ساله‌ی ناامید و غمگین، ترسناکِ ترسناک است. همین حس ترسناک من را از نوشتن خیلی از خزعبلات ذهنی‌ام دور می‌کند. خدا را شکر!

من راوی با خاطره‌نویسی تفاوت زیادی دارد اما من راوی برای برخی از داستان‌نویس‌های تازه‌کار حکم همان خاطره را دارد. شاید بتوان گفت مرز بین خاطره و داستان‌های با زاویه من راوی برای نویسنده‌ها مشخص‌تر است تا افراد عادی که خاطرات روزانه خود را می‌نویسند. مخاطبان گاهی من راوی نویسنده را همان خاطرات شخصی او می‌پندارند و این حس چندان خوشایندی برای نویسنده‌ها نیست.

مثلا همین حس ناخوشایند باعث شد تا داستان «به خاطر بچه‌ها» را با روایت یک گربه! بنویسم. برای کسی که تا به حال هیچ داستان عاشقانه‌ی درستی ننوشته، طبیعی است که بخواهد مفهوم عشق و دوستی را از زاویه‌ی دیگری بیان کند.

یکی از استادانم همیشه ما را از نوشتن داستان طنز در زمانی که هنوز اصول داستان‌نویسی را به خوبی یاد نگرفته بودیم، نهی می‌کرد. می‌گفت وقتی که هنوز توانایی نوشتن یک داستان قوی را پیدا نکرده‌اید، استفاده از عناصر طنز باعث می‌شود که در درجه‌ی اول خودتان و بعد مخاطبانتان، متوجه اشکالات داستان نشوند. به نظرم نویسنده‌های کم تجربه، ضعف‌های داستانی خودشان را در لابه‌لای جملات طنزگونه‌ی داستان مخفی می‌کنند. حالا چرا بعضی از نویسنده‌ها همه‌ی داستان‌هایشان تاریک، غمناک و ترسناک است؟

برگردیم به همان پاراگراف اول خودمان. به نظرم یکی از مشخصه‌های دیگر داستان خوب آن است که بتوان برداشت‌های مختلف و خوانش‌های متفاوتی از آن انجام داد. داستانی که فقط یک مفهوم و پیام مشخص داشته باشد، داستانی که پیام خودش را جار بزند، داستانی که بخواهد برای تو سخنرانی کند، داستان خوبی نیست. برای همین خیلی از داستان‌ها به دلم نمی‌نشیند، مثلا داستان‌های سید مهدی شجاعی. حال اگر یک داستان‌نویس بخواهد یادداشت و مقاله بنویسد، به نظرتان چه اتفاقی می‌افتد؟! به برداشت اولیه‌ی خودتان از یادداشت و مقاله‌ی این افراد که به طور طبیعی خشک و بی روح است، اطمینان نکنید. گاهی نویسنده‌ها شیطنت‌هایی هم می‌کنند و لابه‌لای یادداشت‌های رسمی خودشان، حتی حرف‌های عاشقانه را هم مخفی می‌کنند. تجربه‌ی جالبی است؛ امتحان کنید. 


  • سید مهدی موسوی
۰۱
تیر

نامادری

1) پنجمین قناری را که بیرون می‌آورد می‌پرسم: «مرغ مینا هم دارید؟»؛ بدون اینکه سرش را برگرداند می‌گوید: «کار من نیست». دوباره به قناری‌هایش خیره می‌شوم. دستش را که داخل قفس می‌برد، قناری‌ها تقلایی نمی‌کنند؛ نمی‌دانم به دست‌هایش عادت کرده‌اند یا فکر فرار را از یاد برده‌اند. سر از کارش در نمی‌آورم. هر دو قفس هم‌اندازه هستند. یکی یکی قناری‌ها را از این قفس به آن قفس می‌برد. دهمین قناری داخل قفس جدید چرخی می‌زند و روی میله‌ی بالایی می‌نشیند.

معلم‌های ابتدایی‌مان می‌گفتند بهار که می‌شود درختان شکوفه می‌زنند و گل‌ها باز می‌شوند، پرندگان از تخم بیرون می‌آیند و... اما معلم‌ها هیچ وقت به ما نگفتند «مرغ مینا»ها کی از تخم بیرون می‌آیند. اگر گفته بودند، اینجا وسط اردی‌بهشت بی مرغ مینا نمانده بودم. آن هم پرنده‌ای که از اصول کتاب‌های دوران مدرسه‌مان تخطی کرده است.

مامان می‌پرسد: «حالا چرا مرغ مینا؟» کمی فکر می‌کنم و یاد حرف‌های دوستم می‌افتم. ملتمسانه می‌گویم: «خیلی دوست دارم حرف‌زدن یادش بدم». چند روزی می‌گذرد، بابا پیش‌دستی می‌کند و با دو جوجه مرغ به خانه می‌آید؛ فرصت خوبی است تا ببینم از عهده بزرگ کردن مرغ مینا برمی‌آیم؟! چند هفته‌ای است که عاشق حرف‌نزدن جوجه‌ها شده‌ام. جوجه‌هایی که غم و شادی‌شان را در یک کلمه خلاصه می‌کنند: «جیک...جیک...جیک». برخلاف روزهای اول، حالا از بزرگ‌شدن و خورده‌شدن جوجه‌ها می‌ترسم.

2) گفتم «داخل شهر یک گالری هماهنگ می‌کنیم و شما اونجا نمایشگاه بزنید». گفت: «نه. اینجوری دانشجوها به نمایشگاه نمی‌آیند». اصلاً تقصیر خودش بود که آن اتفاقات افتاد. گالری به این خوبی را ول کرد و آمد داخل مسجد دانشگاه، نمایشگاه خطاطی زد. آن هم با آن تابلوهای گران قیمتی که چندین سال برایش زحمت کشیده بود. تقصیر خودش بود که شب‌ها به اتاق بچه‌ها می‌رفت و در مهمانی‌های کوچکشان شرکت می‌کرد. تقصیر خودش بود که روزها در مسجد دانشگاه منبر می‌رفت و کلاس اخلاق می‌گذاشت. من از کجا باید می‌دانستم این‌قدر تابلوهایش را دوست دارد؟! اصلاً مشکل از بادهای اردی‌بهشت ماه سمنان هست که یک روز وزید و وزید و دو تا از تابلوها را شکست. من نادان هم با بی‌حوصلگی گفتم: «عیبی ندارد. شیشه‌اش را عوض کنیم درست می‌شود...». عمق ناراحتی چشم‌هایش را وقتی فهمیدم که مادری، فرزند مجروحش را در آغوش گرفته بود و...

3) برای گرفتن مجوز کتاب جدیدش چندین بار به ارشاد رفته بود اما نتوانسته بود نظر آنها را عوض کند. می‌گفت: «نمی‌فهمند که من این همه سال برای این انقلاب زحمت کشیده‌ام. اگر هم نقدی نوشته‌ام همه از سر دلسوزی بوده... به خدا همه‌ی نقدهایم منصفانه بود.» گفتم: «دیگه سلیقه‌ها فرق می‌کنه آقا رضا، به دل نگیر. اینها یا سواد درست و حسابی ندارن یا می‌ترسن فردا کسی بهشون گیر بده». آهی کشید و گفت: «مدیران سه‌لتی و عاشقان صندلی...». چندی بعد یک فصل از کتابش را حذف کرد و آن را به چاپ رساند.

اوایل نمی‌فهمیدم چرا برخی از نویسندگان این‌قدر در مقابل ایراداتی که ارشاد به اثرشان می‌گیرد، مقاومت می‌کنند و گاهی خودشان نسخه PDF رایگان کتاب را منتشر می‌کنند. اما حالا بهتر می‌فهمم که اگر کسی «مادر» نشده باشد، نمی‌تواند عواطف مادرانه را درک کند.

  • سید مهدی موسوی
۰۴
خرداد

از دیوار خانه که بالا رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، غیر از جوجه‌ها کسی داخل حیاط نبود. آرام آرام رفتم و پشت جعبه‌های روی سقف اتاقک گوشه‌ی حیاط قایم شدم. خواستم از دیوار پایین بپرم که با صدای باز شدن در اتاق، دوباره پشت جعبه‌ها مخفی شدم.

زن با بشقابی در دستش از پله‌ها پایین می‌آمد و جوجه‌ها که از دیدنش حسابی خوشحال بودند، با جیغ و فریادهای ممتد منتظر باز شدن در قفس بودند. چندین بار این صحنه را دیده بودم. در که باز شد، هر کدام به سرعت از قفس بیرون پریدند و از زیر دست‌های زن فرار کردند. به نظرم زن دلش برای جوجه‌ها می‌سوخت. چون با اینکه موفق شد یکی از آنها را بگیرد اما با کمی نوازش رهایش کرد. جوجه‌ها که در قفس نباشند، گرفتنشان برای من کار سختی نیست.

در اتاق باز مانده بود و بچه کوچک زن که هنوز نمی‌توانست مثل مادرش روی دو پا راه برود تا لب پله‌ها آمده بود. دفعه‌ی پیش که این کار را کرد از پله‌ها پایین افتاد و جیغ و فریادش کل محله را برداشت.

 

آن روز هنوز سه قلوهایم به دنیا نیامده بودند. روی دیوار نشسته بودم و لباس شستن زن را نگاه می‌کردم. زیر لب چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. چشم‌هایش خیس بود و گاهی آنها را به لباسش می‌مالید. اولین بار بود که می‌دیدم بچه‌ی او راه می‌رود. تا لب پله‌ها که آمد... زن پرید و از روی زمین بچه را برداشت. نشست روی پله و بچه را در آغوش گرفت. ای کاش زبان آدم‌ها را می‌فهمیدم.

 

ترسیدم مثل دفعه‌ی قبل، بچه از پله‌ها پایین بیافتد. فریاد زدم: «بچه نیافته!» زن بدون اینکه به سمت بچه برگردد، نگاهش که به من افتاد، بلند بلند شروع کرد به حرف زدن. گفتم: «دفعه‌ی پیش یادت رفته؟ صورت بچه کبود شد...» دمپایی را از پایش درآورد و به سمت من پرت کرد. جا خالی دادم. دمپایی خورد توی سر مرد خانه بغلی که باغچه را آب می‌داد. از فکر بچه بیرون آمدم. دوباره که پشت جعبه‌ها مخفی شدم، دیگر زن را نمی‌دیدم. مرد خانه بغلی بلند حرف می‌زد. شلنگ آب را روی زمین انداخته بود و دمپایی در دستش را بالا و پایین می‌برد. زنی از اتاق خانه‌شان بیرون آمد و رو به مرد شروع به حرف زدن کرد. مرد دمپایی را پرت کرد گوشه‌ی حیاط. اما انگار پشیمان شده باشد دوباره به سمت دمپایی رفت. خم شد که دمپایی را بردارد. داد زدم: «میله‌ی بالای سرت...» اما حواسش به من نبود.

 

  • سید مهدی موسوی