کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه‏ها» ثبت شده است

۱۷
اسفند

صفحه‌ی فیس‌بوک احمد را باز می‌کنم و عکس‌های جدیدش را در استرالیا می‌بینم. چند بار سعی می‌کنم برایش پیام بگذارم اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سر و صدای موبایلم که بلند می‌شود مانیتور را خاموش می‌کنم و از بین خرت و پرت‌های روی میز، موبایل را پیدا می‌کنم.

ـ ای وای! یادم رفت اون فایل‌ها را برای شهرام رایت کنم.

جواب شهرام را نمی‌دهم و موبایل را همان جا کنار پنجره می‌گذارم. نگاهم که به ساعت می‌افتد، ناخودآگاه شکمم درد می‌گیرد. در را باز می‌کنم و از بالای نرده‌های چوبی کنار پله‌ها، توی آشپزخانه را نگاه می‌کنم. نه خبری از مامان هست و نه غذایی روی اجاق. دو سه پله پایین نرفته‌ام که یاد جر و بحث‌های چند ساعت پیش می‌افتم.

ـ یعنی مامان قهر کرده؟!

برمی‌گردم اما صدای افتادن چیزی توی اتاق مامان مرا تا دم در اتاقش می‌کشاند. آلبوم‌ها را جلویش باز کرده و توی یک عکس قدیمی غرق شده است. می‌خواهم چیزی بگویم ولی جرأتش را ندارم. به آشپزخانه که می‌رسم و از بین لیست ماهانه، غذای امروز را پیدا می‌کنم، دلم بیشتر ضعف می‌رود.

ـ امکان نداره مامان بی‌خیال قرمه‌سبزی بشه!

توی خانواده‌ی ما از چندین هزار سال قبل همه برای قرمه‌سبزی احترام ویژه‌ای قائل بوده‌اند. حتی به نظرم سر قرمه‌سبزی شرط‌بندی هم می‌کردند. این اواخر که پدر مرحومم کمی حواس‌پرتی هم گرفته بود، یکی از دلایل لشگرکشی‌های نادرشاه را فرار از خوردن قرمه‌سبزی بدمزه‌ی زنش می‌دانست.

اما قرمه‌سبزی مامان حرف ندارد. هر چند که بابا یک سال آخر را به سختی گذراند و دیگر مزه‌ی هیچ غذایی را تشخیص نمی‌داد. مامان هم می‌گفت اگر بابا مزه‌ی غذاها را می‌فهمید، حداقل 10 سال دیگر عمر می‌کرد، بابا از حس بدمزه بودن قرمه‌سبزی ـــ

ـ یعنی مامان این‌قدر از حرف‌های من ناراحت شده؟ خونه‌ی سالمندان مگه جای بدیه؟ اگه من برم تنهایی می‌خواد چی کار کنه؟

به طرف یخچال که می‌روم، آیفون زنگ می‌خورد و تصویر نسترن روی صفحه ظاهر می‌شود که در حال تکان‌دادن قابلمه‌ی غذا جلوی دوربین است. همین‌طور که به آیفون خیره مانده‌ام، مامان از پشت سر می‌گوید:

ـ چرا باز نمی‌کنی؟ واه! چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ یادت رفته قراره امروز با نسترن و شوهرش بریم دربند؟

انگار با نخ و سوزن پاهایم را به زمین دوخته باشند؛ حتی یک قدم نمی‌توانم تکان بخورم. مامان توی این 35 سال حتی یک بار هم با من قهر نکرده بود. چرا فکر کردم ـــ یاد جر و بحث‌های این ده سالی که از رفتن بابا گذشته است می‌افتم. احمد، فرهاد و شروین 10 سال است که از ایران رفته‌اند اما من ـــ

مامان لبخند می‌زند و دکمه‌ی آیفون را فشار می‌دهد.

 

سکوت عشق


  • سید مهدی موسوی
۱۰
اسفند

عشق

1) پله‌ها را دو تا یکی می‌کنم و خودم را از همکف به طبقه اول می‌رسانم. برعکس روزهای قبل سایت دانشکده خلوت است و از دانشجوهای خوش‌گذران خبری نیست. با خیال راحت یکی از کامپیوترها را برای دو ساعت رزرو می‌کنم و دست‌نوشته‌های شب قبل را درمی‌آورم. هنوز تایپ یک انگشتی را هم یاد نگرفته‌ام اما به یک ساعت نرسیده کل متن را تایپ کرده‌ام. ضربان قلبم تند شده است. سعی می‌کنم خودم را هیجان‌زده نشان ندهم ولی نمی‌توانم. نیم متری عقب می‌روم و زل می‌زنم به صفحه مانیتور. فکر می‌کنم «عالیه، فوق‌العاده است. بذارمش روی وبلاگ که همه ببینن...». پاییز 84 اولین داستان عاشقانه من متولد می‌شود؛ داستانی که آن‌قدر ضعیف است که بعدها از دیدن و خواندنش فرار می‌کنم!

2) تله فیلم‌ها، فیلم‌های سینمایی و سریال‌های ضعیف آن‌قدر زیاد شده‌اند و آن‌قدر کلیشه ازدواج و عاشق‌شدن را دستمایه و دستمالی! داستان خودشان کرده‌اند که دیگر از دیدن هر اثر بدون ازدواج! ذوق‌زده می‌شوم. برادر کوچک‌ترم تبلیغ هر سریال جدیدی را که می‌بیند می‌گوید: «بذارید بگم داستانش چی میشه. خب این قراره اینو بگیره، اونم قراره این یکی رو بگیره، اینم شاید بخواد اون زنه رو طلاق بده و بعد پشیمون بشه یا نشه، بالاخره آشتی میکنه و...» وسط سریال هم راه به راه تیکه می‌پراند «قرار محضر را کی بذاریم؟». جدای از شوخی‌هایش گاهی از خودم می‌پرسم «نکنه واقعا مردم عاشق این مزخرفات هستن؟ این رمان‌ها و داستان‌های عشقی و لوس و عامیانه را دوست دارن؟»

3) همیشه برایم سوال است که چرا خیلی از شعرهای عاشقانه، از غم و هجران و دوری می‌گویند. اگر هم خودم را با جواب ساده‌ای قانع کنم، نمی‌توانم بفهمم چرا نویسنده‌ها، شاعرها و خواننده‌های متاهل به راحتی از این نوع مسائل صحبت می‌کنند و چطور از «عشقی که رفته است»، «غمی که با رفتن بر روی دل مانده است»، «بی‌مهری و نامردی و بی عقلی! معشوق» و... می‌نویسند، می‌گویند و می‌خوانند؟!

دوست شاعری می‌گفت: «از وقتی که متاهل شدم، بعضی از شعرهام رو به همسرم نشون نمیدم. تازه گله هم میکنه که چرا شعر عاشقانه کم می‌گی. خب بعضی از این عاشقانه‌ها رو نمیشه گفت چون تلخه».

4) قبل‌ترها که مجرد بودم هر وقت داستان یا شعر عاشقانه‌ای می‌نوشتم کلی حرف و حدیث پشت سرم بود. بی‌تفاوت‌ها می‌گفتند «یعنی خبری هست؟ یعنی عاشق شده؟» دوستان دیگر می‌گفتند «عقده‌های شخصیش را داره به خورد ملت میده. اینجوریام که این میگه نیست. اگه باشه هم ما ندیدیم.» و دلسوزترها می‌گفتند «بابا بیاید براش زن بگیریم یه کم مثبت‌تر و شادتر بنویسه». و حالا که متاهل شده‌ام؟!

مسئله دقیقا این‌جاست که یک اثر را با خالق آن اثر تطبیق می‌دهند. من می‌گویم یک اثر از خالق‌اش (پدر و مادرش) خصوصیات ژنتیکی را به ارث می‌برد. شاید شما نپذیرید اما معتقدم مثلا شخصیت اصلی داستان «منِ او» بخشی از شخصیت واقعی رضا امیرخانی است ولی به هیچ وجه نشان‌دهنده‌ی کل امیرخانی نیست. قبلا هم در خاطرات دوزاری 10 گفته بودم که وقتی داستان با «منِ راوی» روایت می‌شود این تطبیق‌ها بیشتر صورت می‌گیرد. اما آیا این کار صحیح است؟

نه نویسنده باید خودش را در داستان توصیف کند و نه خواننده باید این برداشت را از یک اثر داشته باشد. نویسنده با دیدن جزئیات اطراف و براساس دغدغه‌های شخصی‌اش شروع به نوشتن می‌کند. به نظرم با این شرایط صحبت از عشق کار راحتی نباشد. هم باید در بین آثار ضعیف کاری قوی داشته باشی و هم سوء برداشت از نوشته‌هایت نکنند. نظر شما چیست؟


و حرف آخر ترانه «نوستالوژی» از آلبوم «ساعتا خوابن» رضا یزدانی که چون روی سایت خودشون منتشر کرده بودند، آن را در سرور کویرنشین آپلود کردم. آن را از اینجا دانلود و گوش کنید.

 

  • سید مهدی موسوی
۱۷
بهمن

دیشب که با ‌‌‌آسمان زمزمه می کردم

به ماه سپردم

که به خدای همیشه مهربانم گوید:

بخاطر هدیه ی مافوق تصورت

هزار بار ممنون...

عاشقانه ها

  • معصومه علوی خواه
۱۴
بهمن

دوستت دارم

نه بخاطر شقایق ها

نه حتی بخاطر ماهی های دچار آب

تو را بخاطر چشم های زلالت

تو را برای

خنده های گاه گاهت

دوست می دارم

  • معصومه علوی خواه
۱۰
بهمن

من...

تو...
دست‏ها پر از نیاز
و حرف فاصله‏ها
تا ابد یک راز
و عشق را
در جامه دان کوچک بی بی
باید حتما جا گذاشت...
عشق
  • معصومه علوی خواه
۰۷
دی

پلک‌هایم سنگین شده است که دستی شانه‌هایم را تکان می‌دهد. غلت می‌زنم و با صدای کشداری می‌گویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمی‌دارد و آرام می‌گوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش می‌کشم و تا زیر چانه‌ام بالا می‌آورم «بذار صب بشه پیداش می‌شه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعه‌ای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».

محسن پتو را از رویم برمی‌دارد و پرت می‌کند روی تخت کناری. تا می‌روم حرفی بزنم در آسایشگاه باز می‌شود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی می‌گوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی می‌دهند. از روی تخت پایین می‌پرم و به سمتش می‌روم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرام‌تری می‌گوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»

سعی می‌کنم با پلک‌زدن، مژه‌ای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینی‌اش قرمز شده است نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمی‌ماند و به سمت بخاری می‌رود تا دست‌هایش را گرم کند.

زمستان

از پنجره که نگاهم به بیرون می‌افتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شده‌ام؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم «پسره‌ی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم می‌دارد و شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن می‌افتد می‌پرسم «تو هم نگهبان هستی؟»

محسن با بغض نگاهم می‌کند «باید ساعت 2 می‌رفتم پست را تحویل می‌گرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبت‌های ما کم‌کم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری می‌آیند و دورش حلقه می‌زنند.

افسر نگهبان می‌گوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون می‌رود. یاسر مشتی به بخاری می‌زند و می‌گوید «ارتشی عوضی! غصه‌ی یه آهن‌پاره عتیقه رو می‌خوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباس‌هایم را بیرون می‌آورم «نصیری با کی درد و دل می‌کرد که من دومیش باشم؟».

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آذر

صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم می‌کشم و به چشم‌هایم فشار می‌آورم؛ چند دقیقه‌ای از این دنده به آن دنده می‌شوم ولی فایده‌ای ندارد. آمپر فضولی‌ام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار می‌زنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال می‌کنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسری‌اش بازی می‌کند هم احتمالا دخترش باشد.

ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...

صدای سوت کتری مرا به خودم می‌آورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف می‌رود. دو سه لقمه بیشتر نخورده‌ام که ملیحه در اتاق را محکم به هم می‌کوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب می‌کند.

ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.

لقمه را به زحمت قورت می‌دهم و می‌گویم:

ـ همچین ترشیده هم نبودا...

ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی می‌کنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.

لقمه‌ی نان و پنیر را از دستم می‌قاپد و هورت چایی شیرینم را سر می‌کشد. به ملچ و ملوچ‌هایش خیره می‌شوم. بیست سال پیش خیلی بدم می‌آمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همه‌ی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بی‌حوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشم‌هایش را نازک کرد و گفت:

ـ محسنی بود؟

ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمی‌کنه. تو از کجا فهمیدی؟

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سفر

مامان که وسایلم را گوشه اتاق می‌چیند، ابروهایم درهم می‌رود و می‌گویم: «به خدا اونجایی که میریم شهر و آبادی هست، مغازه داره و...»

ابروهایش از هم باز می‌شود و می‌گوید: «سمنانم مگه شهره؟»

می‌گویم: «خب حداقل میوه‌ها را بردار! چند کیلو میوه که در عرض یک ساعت نیست و نابود می‌شن که دیگه ارزش بردن نداره. همون جا می‌خریم خودمون...»

فایده‌ای ندارد. ساک‌ها هر دفعه سنگین و سنگین‌تر می‌شوند. دیگر به ساک‌های سنگین عادت می‌کنم. عادت می‌کنم تا اینکه ناگهان کل زندگی‌ام می‌شود فقط یک کیف دستی که از لباس زیر گرفته تا کتاب‌ها و جزوه‌هایم را درون خودش بلعیده است و منی که 70 ـ 80 روز سمنان می‌ماندم، به یک‌باره هفته‌ای 700 کیلومتر در سفر هستم.

مامان راست می‌گوید؛ همه‌ی آن سبزی و بادمجان و پیاز سرخ‌کرده‌ای که برایم می‌گذاشته است، همه‌ی آن برنج‌ها و شکرها و قندها، برای زنده ماندن در بیابان‌های سمنان بوده است؛ جایی که هیچ پیازداغی به داغی پیازداغ‌های مامان نبوده است و من برای فهمیدن این موضوع، سه سال از عمرم را تلف کرده‌ام.

سال سوم دانشگاه است که به فکر کارکردن و پول‌درآوردن می‌افتم و تنها پیشنهاد کاری مناسب هم تهران است. یادم نمی‌آید اولین داستانی که نوشتم چه زمانی بود اما قطعاً شروع جدی داستان‌نویسی من از همان سفرها بوده است. هنوز یادم نرفته است که چیزی که بیشتر از آن ساک‌های سنگین من را آزار می‌داد، سوال‌های مسخره و حرف‌زدن‌های کسالت‌بار همسفران اجباری من در اتوبوس بوده است اما کم‌کم وضع به کلی تغییر می‌کند.

یعنی «داستان‌نویسی» من را از گوشه تنهایی‌ها و یادداشت‌های شخصی‌ام جدا کرده است؟ استاد می‌گفت ما داستان‌نویس‌ها آدم‌های فضولی نیستیم، فقط کمی در جزئیات اطرافمان دقیق می‌شویم و من می‌گویم: «گاه ساعت‌ها به اطرافیانمان فکر می‌کنیم؛ به دردهایشان، به شادی‌هایشان و به دوست‌داشتن‌هایشان».

سفرهای هفتگی که شروع می‌شود، دیگر از گپ‌زدن با همسفران کوپه قطار یا مسافر صندلی کناری‌ام در اتوبوس خسته نمی‌شوم. گاه دانشجوهای ورودی جدیدی را می‌بینم که تنها دغدغه‌شان چطور لباس‌پوشیدن و حرف‌زدن با همکلاسی‌های جنس مخالف‌شان در دانشگاه است. سفرها که شروع می‌شود، داستان‌ها رنگ و روی دیگری می‌گیرند، داستان‌ها بوی زندگی واقعی را می‌گیرند، داستان‌ها دیگر آن داستان‌های لوس سریال‌های تلویزیونی نیست. سفرها که شروع می‌شود کم‌کم حس «مردشدن» را درک می‌کنم؛ وقتی که خستگی بعدازظهر مسافران مترو را می‌بینم، وقتی که خواب‌آلودگی مسافران صبح را هنگامی که سرشان روی شانه‌های من می‌افتد، درک می‌کنم. سفرها که شروع می‌شود، خیلی از داستان‌ها تکراری می‌شوند.

یک ماهی بود که دوست داشتم دوباره سمنان را ببینم. بلیط قطار را که گرفتم، ترس به جانم افتاد. حس عجیب یک برگشتن ناگهانی. بالاخره جرات کردم تا دوباره سوار قطار سمنان بشوم. قطاری که مقصدش مشهد بود و من مثل تمام آن سفرهایی که ساعت 9 شب سوار اتوبوس مشهد می‌شدم و به امید اینکه خواب بمانم تا سمنان را رد کنم، دوست داشتم این بار با چشم باز سمنان را رد کنم. رد کردنی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد، مثل تمام آن ماه رمضان‌هایی که با خنده می‌گفتیم ای کاش یک بار یادمان برود و یک دل سیر غذا بخوریم و هیچ وقت...

یک بار از رضا امیرخانی در مورد ضعف‌های داستان‌نویسی‌ام پرسیدم و او در آن چند ساعتی که با هم همسفر شده بودیم آن‌قدر از سفرها و خاطره‌هایش گفت که ایمان پیدا کردم که هیچ داستان خوبی پشت میز تحریر نویسنده اتفاق نمی‌افتد و هیچ داستان خوبی بدون تعامل با آدم‌ها خلق نخواهد شد. «تنهایی» بزرگ‌ترین قاتل نویسنده‌های موفق است، زمانی که در عدم تعامل با آدم‌ها، کم‌کم دایره واژگانشان هم محدود و محدودتر می‌شود.

همسفران این دفعه‌ی کوپه قطار از همان دانشجوهای بی‌دغدغه سال اولی هستند و همسفران کوپه‌ی کناری، دخترهای سال اولی که سر و صدا و خنده‌هایشان کل واگن را پر کرده است. بین این همه سر و صدا، یادداشتم نیمه‌کاره مانده است. وسایلم را جمع می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و صدای* حامد زمانی را زیاد می‌کنم. آخرین باری که سمنان آمدم چند سال پیش بود؟ اگر این آخرین سفرم به سمنان باشد چی؟ هنوز هم دوست دارم که با همسفرانم هم‌کلام بشوم؟ این ورودی‌های جدید چند سال برای بزرگ‌شدن زمان لازم دارند؟

هیچ کس نمی‌دانست این سفر فقط برای دیدن یک دوست قدیمی است. دیداری که کمتر از یک ساعت طول می‌کشد... «محمدرضا اخلاقی» چقدر تغییر کرده است؟ خنده‌ام می‌گیرد. از آخرین باری که دیده بودمش 10 کیلو چاق‌تر شده است و من در این مدت 10 کیلو لاغرتر... احساس می‌کنم مسیر برگشت طولانی‌تر شده است... صدای حامد زمانی بالا و پایین می‌رود، پلک‌هایم سنگین می‌شود اما خوابیدن فایده‌ای ندارد، آخر این مسیر ترمینال جنوب است...


* آهنگ «آخرین قدم» با صدای حامد زمانی


  • سید مهدی موسوی
۰۶
مهر

ناخودآگاه یک نویسنده

1) از کوچه پس کوچه‌ها می‌روم که مثلاً میان‌بر زده باشم اما خودم هم می‌دانم که سال‌هاست از خیابان شلوغ و موتورسوارهای دیوانه و اتوبوس‌های خط واحد می‌ترسم. اصلاً ترس چرا؟! چه لزومی دارد بین این همه سواری زردرنگ با آن راننده‌های سمج و بی‌حواسشان رکاب بزنی، وقتی که کوچه‌هایی پر از خاطره در انتظارت نشسته‌اند؟!

پیامک داده بود بیا 23 ذی‌القعده برویم مشهد و من بدون هیچ حرف و حدیث و سوالی گفتم: «چشم». 23 ذی‌القعده که نزدیک شد، هر کاری کردم رفتنم جور نشد. حالا توی کوچه پس کوچه‌های منتهی به حرم، نوشته‌ی روی دیوار یکهو من را هوایی می‌کند: «به سمت حرم مطهر». چرا مشهد امسالم جور نشد؟

جلوتر که می‌آیم و به گذرخان* می‌رسم دیگر پاهایم سست می‌شوند و از روی دوچرخه پایین می‌آیم. تمام بازارچه پر از زائر است. زائرهای عراقی که این‌قدر تعدادشان زیاد است که تک و توک ایرانی‌های توی بازارچه هم برای فروختن اجناسشان به زبان عربی حرف می‌زنند و گوشه خیابان یکی از همان سواری‌های زرد رنگ داد می‌زند: «سیاره موجود». دیگر بغضم امان نمی‌دهد. حالا نجف و کربلا هم آمده‌اند قم...

2) توی این یک هفته چند نفر آمده‌اند پیش من و از فیلم «دهلیز» انتقاد کرده‌اند؛ «این‌قدرها هم که می‌گن جالب نیست»، «اصلاً خوشم نیومد، چی بود؟! توی 20 دقیقه می‌شد جمعش کرد»، «الکی گنده‌اش کردن»، «مزخرف بود!»، «تله فیلم بود!»، «...». حرف‌هایشان برایم اهمیتی ندارند. یاد نقدهایی می‌افتم که نویسنده‌هایشان عاشق این فیلم شده‌اند؛ یاد مسعود فراستی که فقط همین فیلم را بهترین فیلم جشنواره سال پیش می‌دانست. به یک حس مشترک فکر می‌کنم. این‌ها هم موقع دیدن فیلم گریه کرده‌اند؟ این‌ها هم تا مدت‌ها وقتی به «دهلیز» فکر می‌کرده‌اند، بغض‌شان می‌گرفته است؟

3) تصویری که از یک حادثه ناگهانی، یک خبر غافلگیرکننده، یک شوک عصبی وحشتناک و... در ذهن انسان می‌ماند، ممکن است حتی با فراموش کردن اصل آن واقعه تا ده‌ها سال بعد همچنان یک حس ویژه باقی بماند. حتما شما نیز تصاویر مبهی از دوران کودکی خودتان داشته‌اید. این تصاویر مبهم گاه علاقه و تنفر از یک ماجرای فعلی را برای ما به ارمغان می‌آورد. علاقه یا تنفری که به راحتی نمی‌توانیم علت آن را پیدا کنیم.

دیروز بعد از 10 سال به دبیرستان امام صادق(ع) قم رفتم. با اینکه دو سال بیشتر در این مدرسه نبودم اما تک‌تک آجرها، درختان، زمین چمن، نرده‌های پشت پنجره‌ی کلاس‌ها و حتی جدول‌های کنار باغچه‌ها در ذهنم جان گرفتند و تک تک خاطرات ریز و درشت دبیرستان را برایم زنده کردند. یعنی این همه همکلاسی ریز و درشت کجا هستند؟ داستان زندگی این آدم‌ها به کجا رسیده است؟ همشهری داستان مهرماه را برمی‌دارم و یک بار دیگر عکس‌های قدیمی مدارس زمان قاجار و پهلوی را می‌بینم. یعنی کسی از این آدم‌ها مانده است؟

چشم‌هایم را می‌بندم و صدای شهرام شکوهی** را زیاد می‌کنم. فایده‌ای ندارد؛ ذهن نویسندگی‌ام تصاویر مبهمی را کنار داستان‌های نوشته و نانوشته‌ام می‌گذارد، اما تصاویر جان نمی‌گیرند. به منتقدها و مخاطب‌های بی‌چاره‌ای فکر می‌کنم که بعدها می‌خواهند از بین داستان‌هایم به تفسیرهای فرامتنی عاشقانه برسند. خنده‌ام می‌گیرد...

4) قبل‌ترها گفته بودم ما می‌توانیم هر برداشت فرامتنی که دلمان می‌خواهد از یک فیلم یا یک داستان داشته باشیم اما مجاز نیستیم این برداشت‌های فرامتنی را که ممکن است اشتباه و براساس تصورات ذهنی و پیش‌فرض‌های ذهنی خودمان است منتشر و به یک فیلم یا داستان منتسب کنیم. برداشت‌های شخصی از یک اثر ممکن است با توجه به زمینه‌های ذهنی خود مخاطب باشد. مگر ما می‌توانیم 100 درصد منظور یک نویسنده را متوجه بشویم؟


* بازارچه‌ای قدیمی در قم، کنار حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)

** آهنگ اسیر عشق با صدای شهرام شکوهی


  • سید مهدی موسوی
۰۳
مهر

یادداشتی بر فیلم «پل چوبی»/ یادداشت اختصاصی برای وطن آنلاین

تحلیل یک فیلم بدون توجه به مقتضیات و شرایط مکانی و زمانی، تحلیلی ناقص و گاه اشتباه خواهد بود. به همین دلیل، برداشت‌های فرامتنی که عموما در دو حوزه‌ی سیاسی و اجتماعی نمود پیدا می‌کنند، بدون توجه به این شرایط، عملاً بی‌معنی خواهند بود.

«پل چوبی» چهارمین فیلم مهدی کرم‌پور را از دو منظر کلی می‌توان مورد بررسی قرار داد. تم اصلی کار که بر مبنای «عشق» و با جمله کلیدی «عشق یعنی اینکه حالت خوب باشه» شکل گرفته است، برخلاف نظر برخی از منتقدان تنها برای سرپوش گذاشتن بر دیالوگ‌های سیاسی استفاده نشده است. به عبارت دیگر «عشق قدیمی» یک موضوع مستقل در کنار موضوع «انتخابات سال 88 و حوادث پس از آن» است.

از منظر اول، «پل چوبی» با نگاهی به مثلث عشقی فیلم «کازابلانکا»ی مایکل کورتیز ساخته شده و قرار است تم سیاسی خودش را نیز در فضای قبل و بعد از انتخابات سال 88 تعریف کند و از منظر دوم فیلم یکی از راه‌های ماندگاری و حیات جنبش‌های سیاسی را در داشتن یک هدف مشخص و متعالی می‌داند. حال وقتی این هدف همانند اهداف مقدس انقلاب اسلامی سال 57 نباشد، باید هدفی دم دستی و قابل دسترس باشد؛ یعنی در این تفسیر، «عشق و دوستی» هم می‌تواند هم‌تراز گرایش‌های مذهبی و اعتقادی قرار گرفته و سبب زنده‌ماندن یک جنبش سیاسی گردد. اما «پل چوبی» این مسئله را چطور بیان می‌کند؟!

پل چوبی

  • سید مهدی موسوی